تلفن زنگ میخورد، اشتیاقی که به حرف زدن داری به آدمی که با آن حرف میزنی نسبت دارد، اشتیاق حد و مرزی ندارد. حرف میزنی هما اش نگرانی حرف تمام شود. ازین در از آن در میزنی که دیرتر تلفنت تمام شود. آن طرف تلفن هم انگار همین شوق تو را دارد نمیخواهد قطع شود. حرف میزنی از همه جا، حرف میزنی، حرفهای عادی ولی حرف میزنی و هی اشتیاقت بیشتر میشود. دوست داشتی بود و در آغوشش میگرفتی و گاهی حتی های های گریه میکردی. وای آدمیزاد چقدر عجیب و غریب است، دوست چقدر عزیز است. خانواده چقدر خوب است. آدم که تنها باشد دلش برای همه یک دفعه تنگ میشود. دوست دارد ای کاش میشد همه شان را با هم دید و همه شان را هم خوشحال دید. نمیدانم جه شده است که این تلفنها جای دیدارها را گرفته اند. قدیمها یادم هست، با خانواده مان ما که بچه بودیم، هر شب خانه یکی از دوستان و اقوام بودیم. هیچ وقت حرف زدنهایمان تمام نمیشد. اگر شام نخورده بودیم، هرچه صاحباخانه برای شام آماده کرده بود را دور هم میخوردیم و میخندیدیم و شاد بودیم، هرچه گذشت هی شادی ها کمتر شد. هی همه چیز ماشینی تر شد. الان هم که دیگر هوش مصنوعی دارد جای دوست و خانواده را میگیرد. احساسات آدمها هم دارد ماشینی میشود. چقدر این چند روز که پیگیر زلزله هستم، آدم میبینم. آدمهایی که میگویند کاش دیشب که قرار بود ببینمش، میدیدمش، حالا باید جسدش را زیر خاک کنم. وای ازین اتفاقات که آدم را تکان میدهد ولی باز چندی نگذشته دوباره میشویم همان آدم ماشینی سابق. ما آدم هستیم. نباید ماشین شویم. ما آدم هستیم به هم نیاز داریم. باید با هم گریه کنیم، حتی برای کسی که نمیشناسیمش. هر بار یک حادثه و فلاکتی مثل زلزله و سیل پیش می آید. کمی بیشتر به آن فکر میکنیم و باز یادمان میرد. میخواهم این صحنه ها که میبنم همیشه در ذهنم بماند که بدانم من آدم هستم.
به قول محمود دولت آبادی
“آدميزاد فقط با آب و نان و هوا نيست که زنده است، اين را دانستم و ميدانم که آدم به آدم است که زنده است آدم به عشق آدم زنده است”
بدون دیدگاه