آدم


عامل استرس را شاید ترس بدانند، ترسی که آگاهانه یا شاید هم ناآگاهانه باشد. ترس از دست دادن. ترس باختن. ترس هم دلیل استرس هست ولی وقتی استرسهایت التیامی پیدا نکرد، دیگر نیاز به عامل بیرونی نیست که استرس داشته باشی، خودش یک عادت شده است. هیچ دلیلی هم نباشد استرس داری، نگرانی. استرس هایی داری که زمانی فکر نمیکردی نگرانی برایت داشته باشد. ولی جزیی از زندگی ات همین استرس هایت میشود. بخواهی یا نخواهی با تو زندگی میکنند. آدم هرچقدر بزرگتر می شود، ترسهایش هم بزرگتر می شوند. اصلا ترسهایش، شوقهایش، نگرانی هایش جنس دیگری می شوند. آدم که بزرگتر میشود دیگر کمتر خوشحال می شود، کمتر غصه میخورد. به استرس هایش هم عادت میکند. پیرمردی دنیادیده میشود که وقتی خبر مرگی را میشنود بدون آنکه حالش دگرگون شود میگوید،” فلانی هم مرد.” همین.

آدمی که بزرگ میشود، کودک درونش هی محو تر میشود، کودک درونش دیگر حوصله شادی هم ندارد. کودک درونش هم میلش به بزرگ شدن است. حوصله بچه ماندن ندارد. آدم که بزرگ می شود، دردهایش هم بزرگتر میشود، تحملش هم بیشتر میشود. از درون میمرد و هی بزرگتر میشود. آدمی که بزرگ میشود، هی میمیرد و هی بزرگ میشود، آدمی که بزرگ میشود شاید بارها مرده باشد. آدمی که بزرگ می شود، از یک جایی به بعد فقط ذوب میشود. دیگر بزرگ نمیشود، دلش هم‌ هی میمیرد. آدم بزرگی که میبینی شاید بارها دلش مرده است. شاید خیلی وقت است مرده است. فقط قلبش میزند.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *