در همه حال در حال جنگم. این حسی است که خودم دارم. اگر جایی هم حس کنم حقم پایمال میشود، یا منافعم در خطر می افتد حتی بصورت انتحاری وارد عمل میشوم. نه فقط منافع خودم بلکه منافع ملی. اینکه حتی نتیجه اش چه میشود برایم مهم نیست. مهم همیشه گفته ام این است که منفعل نبوده باشم. پیش وجدان خودم راضی باشم که تلاشم را کرده ام، که حقی را پایمال نکرده ام. ولی همانقدر هم سعی میکنم یک دنده و لجوج نباشم اگر بدون آشوب بتوانم به نتیجه ای برسم که برد-برد باشد قطعا دریغ نمیکنم.نه طالب حق کسی هستم و نه اجازه میدهم حق خودم یا بیزنس هایم را پایمال کنند. همیشه در حال داد و فریاد نیستم شاید ظاهرم آرام باشد ولی درونم همیشه این جنگ و دعواست، من اما همه تلاشم این است ظاهرم آرام باشد، این دیگر جنسش ماسک نیست، این جنسش آرامش دادن به بقیه است. بخاطر درون پر آشوبم نمیخواهم بقیه را هم درگیر آن آشوب کنم. به خودم حق میدهم پر از آشوب درون باشم، درونم غوغایی است. غوغای کسب و کار، غوغای زندگی شخصی، غوغای مملکت. ولی وقتی تمرکز میکنم ته تهش یک آرامشی هست که فقط میبینمش. هرچه تلاش میکنم به آن نمیرسم. فقط گاهی دستم را تا آخر دراز میکنم، لمسش میکنم. هنوز از آن سیراب نشده پرت میشوم وسط همان غوغاها، انگار که همه چیز فقط برای چند لحظه است، آن آرامش فقط برای مدتی کوتاه هست. باید برگردم به همان غوغا و باز فقط از دور دست به آن نقطه آرام گاهی زل بزنم. و چه شود که ذره ای نوک انگشتانم به آن بخورد و نرمی و گرمی و صمیمیت و محبتش را حس کنم و باز هنوز مانند بچه ای که شیر میخواهد ولی مادرش او را از سینه اش جدا میکند از از آن دریا جدا شوم. آخرش میدانم خودم بودم و خودم خواستم که همین باشد زندگی ام. خودم میدانم که برای من آن آرامش شاید همیشه در حد خواستن و تاچ کردن باشد ولی ازینکه حتی گاهی بیشتر داشته باشمش لذت میبرم. ازینکه همیشه برای من نباشد ولی فقط گاهی فقط گاهی بیشتر از چشمه اش سیراب شوم. تا بیشتر توان جنگیدن داشته باشم. تا بیشتر بتوانم خدمت کنم. دلم برای خودم کمی شوق میخواهد، کمی رهایی میخواهد، کمی بال زدن در آسمان آبی با تکه های ابر بر فرازش را میخواهد. دلم میخواهد بیشتر نفس بکشم دلم میخواهد کمی بیشتر آن آسمان مال من باشد حتی اگر همیشه مال من نباشد.
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
بدون دیدگاه