آینه


همیشه در نوشته هایم تاکید داشتم باید جنگید، همیشه گفته ام زندگی میدان جنگ است، سپرت را بیندازی لهت میکند. ولی همیشه یک حق را هم برای خودم قائل دانسته ام. نه فقط خودم ، هرکسی که میجنگد حق دارد گاهی خسته شود، ولی حق ندارد همیشه خسته بماند. گفتم وقتی خسته می شوی باید تجدید قوا کنی و دوباره به میدان برگردی، حق داری غر بزنی، در خلوتت به زمین و زمان فحش بدهی. باید خودت را خالی کنی و باز با شمشیری آخته و توپی پر به میدان برگردی. میخواهم امروز که خسته ام از خستگی بگویم از همان غرهایی که در تنهایی و وقت خستگی میزنم، بنویسم. میخواهم بگویم هر آن ممکن است خسته شوی ،وقتی خسته میشوی ناگهان ممکن است از همه چیز ببری. حس کنی حتی هدفت، حتی نفس کشیدنت همه چیز پوچ و‌بی معنی است. وقتی خسته میشوی نگاه میکنی میبینی این همه جان کنده ای ولی هیچ نتیجه ای که مورد قبولت باشد حاصل نشده است. کلا گاهی ترجیح میدهی بمیری و‌ دیگر ماموریتت تمام شود. میخواهی اصلا نباشی. میخواهی دیگر نجنگی. اعصابت از همه چیز خرد می شود. از همه میرنجی، حس میکنی هیچ کس قدر کارت را نمیداند. برای هیچ کس جان کندنهایت مهم نیست. خودت را برای کشورت و برای وطنت نیست و نابود کرده ای، همیشه داد زده ای که کاسبی که خلق ارزشی در آن نباشد برایت مفت هم نمی ارزد، بعد میبینی آنهایی که کاری از دستشان بر می آید حتی بجای اینکه یک بار کمک کنند سنگی را از سر راهت بردارند، بدتر سنگ در راهت می اندازند. دلت را میشکنند. ناگهان میگویی کلا قید وطن را بزنم و بروم. بروم جایی که مفیدتر باشم و باز از آنجا به وطنم خدمت کنم. وطن جای ماندن نیست. اصلا وطن من را میخواهد چکار، باشم یا نباشم چه اهمیتی دارد. همه این ها را میگویی از همه عصبانی می شوی، از جلسه های بدون خروج و‌نتیجه در سطح بالاتر از شرکت کلافه می شوی، از حرفهای بعضی مسولان دلت میشکند. آنقدر عصبانی میشوی که حتی آینه را میشکنی، دیگر حتی حاضر نیستی قیافه خودت را هم ببینی. وقتی حسابی عصبانیتت اوج گرفت. وقتی همه چیز را رها کردی. تازه حس میکنی باید بمانی، تازه حس میکنی باید ناملایمتی ببینی و بشنوی. تازه حس میکنی اینجا وطنت هست، هرطور هم باشد ، هر بلایی هم سرت بیاورند فقط دربرای خودت که مسول نیستی، اگر همه بگویند میروم و بروند چه کسی بماند و بسازد. تازه حس میکنی راها همین هست. به خودت میگویی این بار قویتر از قبل قدم در میدان میگذارم. این بار مردانه تر میجنگم. این بار دشمنان کشورم را ذلیل تر و خفیف تر میکنم. حس وطن پرستی ات جلایی تازه می یابد. حس اینکه وظیفه ات است ارزش خلق کنی بولد تر میشود. رگ گردنت برای کشورت بیرون میزند و میگویی هرچه بادا باد. من در میدانم و تا وقتی زنده ام میمانم. من برای همین خلق شدم که بجنگم گاهی خسته شوم ولی کم نیاورم. من عاشق میهنم هستم. هرچقدر هم خسته ام کنند و هرچقدر هم بی عرضه باشم باز برایش جانم را میدهم.

اصلا آینه برای همین موقع ها آفریده شده است.

شکستی، حالا برگرد. خستگی بس است. زمان کم است و کار زیاد.

ناله بلبل به مستی خوشتر است

ساتکینی ساتکینی ای غلام

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *