اجاق


داشتم برای بچه ها یعنی همکارانم میگفتم پدر بزرگم روزهای آخرش زندگی اش بود، بچه بودم شاید پنج سالم بود، یادم است قبل ازینکه بمیرد، همه فامیل جمع شده بودند، همه میدانستند ساعتهای آخرش است، همه منتظر بودند، یادم هست دم غروب بود، داشتند آبگوشت بار میگذاشتند روی اجاق ها، اجاق هایی که با هیزم روشن شده بود، اجاق هایی که هنوز هم که هنوز است به آنها قسم میخورند، چادرهای عشایر ردیف کنار هم بود، حتی چند چادر بزرگ برای مهمان ها هم برافراشته بودند،هنوز نفس داشت، مادرم را خاطرم هست کنار یکی از اجاق ها بود، با یکی از زنان فامیل، مادرم هی گریه میکرد و هی آرام میشد. میدانست پدرش دارد میمیرد، کاری از کسی ساخته نبود، غروب که شد ، پدربزرگم دیگر نفس نکشید، آبگوشت ها آماده بودند و مهمان ها زیاد، خیلی زیاد، مادرم گریه میکرد، منم گریه میکردم، هی آرام میشد، منم آرام میشدم، زنان فامیل دورش را گرفته بودند، مادربزرگم هم بود، سرپا بود یک زن ایلاتی قوی، اون هم گریه میکرد، همینطور زنان فامیل میگفتند گریه نکنید، آرام باشید، نمیدانم چرا نمیگذاشتن راحت گریه کنند، انگار نمیدانستند همین گریه کردن آدم را آرام میکند، مرتب میخواستند با تشویقشان به آرام بودن دلسوزیشان را نشان دهند و نگذارند گریه کنیم. من یادم هست گریه کردنم را، بیشتر بخاطر اشک های مادرم گریه میکردم، دلم برای پدربزرگم هم تنگ شده بود، یاد موقعهایی می افتادم که مریض بود و یک بیتال همان شکسته بند آمده بود که پایش را که شکسته بود گچ بگیرد، همه گریه میکردند، مادرم به من میگفت گریه نکن، من میگفتم اگر تو گریه نکنی منم گریه نمیکنم، اشکهایش را پاک میکرد، اشک هایم را پاک میکرد، میگفت ببین گریه نمیکنم، تو هم گریه نکن. در یکی از همان چادرها پدربزرگم را غسل دادند و کفن کردند، یادم نیست شب جنازه اش را بردند به شهر که در سردخانه بگذارند یا در یکی از همان چادرها تا صبح ماند، یادم نیست شاید هم همان شب دفنش کردند. همه بودند، همه کمک میکردند، مادرم کبود شده بود ازبس گریه کرده بود، زن های عشایر هم در شادی هم در عزا سنگ تمام میگذارند، جوری گریه میکنند که برای فرزندشان هم لالایی میخوانند از جان و دل با همه وجود. یادم هست تا شاید بیشتر از چهل روز سفره پدربزرگم پهن بود و همه از هر جایی می آمدند، عده ای از روستاهای دیگر و طایفه های دیگر عشایر، عده ای از شهرهای دیگر. همه مهمان سفره اش بودند، یادم هست یک نفر قرآن خوان را آورده بودند ، با موتور برق دم و دستگاه عزاداری اش را راه می انداخت و یک بند میخواند، تا سومش نه تا هفتمش همانجا ماند و به ترکی و فارسی عزاداری کرد و بقیه با او گریستن. مادربزرگم شیرزنی بود خدا رحمتش کند او هم چند سال پیش رفت همانجا که پدربزرگم رفت. همانجا دفن شد که پدربزرگم دفن شده بود، شیرزن بود، شوهرش، مرد خانه اش، پدر بچه هایش رفته بود ولی هم گریه میکرد هم کار میکرد، هم به گوسفندان میرسید، هم با کمک باقی زن های ایل ناهار و شام صبحانه برای مهمانان آماده میکرد، هم از همه بیشتر زجه میزد. یادم هست تا چهل روز همانجا بودیم خانه پدربزرگم. رسمی در بین عشایر بود دقیق یادم نیست ولی اگر کسی در شب فوت یک نفر در خانه اش میماند باید هفت شبانه روز یا ده شبانه روز همانجا میماند. چهل روز برای بزرگ خاندانمان عزاداری کردند. بچه بودم ولی لحظه لحظه اش برایم زنده است، دلم برای پدربزرگم تنگ شد، دلم برای آن صفا و صمیمیت که چه در عزاداری بود و چه در شادی هم تنگ شد، همیشه همینطور بوده عزا و شادی باهم بوده، در عشایر مجالس عروسی هم صفایی دیگر داشت. یادم باشد بعدا از عروسی داییم هم بنویسم. دلم برای زندگی در عشایر هم تنگ شده. دیگر هیچ چیز صفای قدیمش را ندارد.

حیدر بابا، دنیا یالان دنیادی ،

سلیماندان ، نوحدان ، قالان دنیادی .

اوغول دوغان ، درده سالان ، دنیادی .

هر کسیمه هر نه وئریب ، آلیبدی ،

افلاطوندان ، بیر قوری آد ، قالیبدی .

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *