یادم می آید اولین باری که بصورت رسمی سخنرانی کردم کلاس پنجم بودم، به عنوان نماینده دانش آموزان در جلسه اولیا و مربیان، پشت تریبون و میکروفون قرار گرفتم و حرف زدم، قدم کوتاه بود، ناظم مدرسه یک صندلی آورد و روی آن رفتم تا قدم به تریبون و میکروفون برسد. یادم است چند روز قبلش متنی کودکانه درباره خواسته های بچه ها و اهمیت انجمن اولیا ومربیان و توجهشان به بچه ها نوشته بودم، که البته مدیر مدرسه کلی حذفیات و اضافات به متنم وارد کرد. در نهایت آنچه مورد توافقمان بود را نوشتیم و من هم از رویش پاک نویس کردم. متن پیش نویس هم ماند پیش مدیرمدرسه. روزی که انجمن اولیا مربیان بود، زودتر از بقیه به همراه مادرم به مدرسه رفتیم، پیراهنم را با پیراهن دیگری که مخصوص جشن های مدرسه و برای گروه سرود بود عوض کردم. جزو گروه سرود هم بودم. سرود ملی را با بچه ها برای معلمان و اولیای مدرسه اجرا کردیم و بعدش نوبت مدیر بود که حرف بزند، به من گفت متنت را تمرین کن، نفر بعدی نوبت تو هست. هرچه گشتیم متن پاکنویس شده را پیدا نکردیم، به یکی از همکلاسی هایم گفتم برود و داخل جیب پیراهنم را بررسی کند ، رفت و برگشت وگفت آنجا هم نبوده است، خانه مان تقریبا نزدیک بود، با ماشین آقای ناظم به خانه مان رفتیم، ولی نتوانستم متن سخنرانی ام را در خانه هم پیدا کنیم، خیلی نگران بودم که مدیر از اعتمادی که مدرسه به من کرده است، ناامید شود. سریع به مدرسه برگشتیم، یادم است آقای مدیر گفت پس لغوش میکنیم، گفتم نه. متن پیش نویس پیش شما هست منم سخنرانی ام را تقریبا حفظم. از پسش بر می آیم. متن پیش نویس را به من داد، دیدم آنقدر در هم وبرهم است که بهتر است از رویش نخوانم. پشت تریبون رفتم شروع کردم به حرف زدن. محتوا همان چیزهایی بود که با هم توافق کرده بودیم ولی نه مثل پیش نویس بودو نه پاک نویس. ازین که مدیر مدرسه به من اعتماد کرده بود، حس خیلی خوبی داشتم. ازین که وقتی برای جمع والدین بچه ها و معلمانمان حرف میزدم دستپاچه نبودم، خوشحال بودم. بعد از این که حرفهایم تمام شد، همگی تشویقم کردند. رفتم خدمت مدیر مدرسه به من گفت، همه را از خودت در آوردی ها. ولی خوب بود، آفرین. میتوانی نویسنده خوبی شوی. یادش بخیر. بعد که رفتم پیراهنم را عوض کنم دیدم متن سخنرانی درون جیب پیراهنم بوده و همکلاسی ام ظاهرا اصلا سراغ پیراهنم نرفته بوده یا اشتباهی پیراهن فرد دیگری را بررسی کرده است. از آن سال سالها گذشت، خیلی جاها سخنرانی کردم، هیچ وقت موقع حرف زدن دستپاچه نشدم. هفته قبل برای دانشجویان یک مجتمع آموزشی سخنرانی میکردم، ناگهان یادم به آن روز و من یازده ساله افتاد، فکر میکنم اعتمادی که مدیر مدرسه آن روز به من داشت، باعث شد بتوانم همیشه راحتتر فکرم را به گفتار ونوشتار تبدیل کنم.عکسی از آن روز ندارم، ولی اطلاع پیدا کردم هم مدیر مدرسه و هم نظام مدرسه سالها قبل فوت کرده اند. روحشان شاد. مدیونشان هستم تا همیشه. و آخرش اینکه قدر اعتماد آدمها را بدانیم.
بدون دیدگاه