دستم به قلم نمیرفت، یعنی همان کیبرد، فکرها و پرونده های باز ذهنم باز هم بیشتر از همیشه شده بود و نشخوار مغزی داشت وجودم را میبلعید. ساعت حدود هفت شب بود، تصمیم گرفتم کار را ادامه ندهم و به سمت خانه بروم. ماشینم تعمیرگاه بود، ماشین یک دوست را قرض گرفته بودم. نتوانستم با بلوتوث وصل بشوم و رادیو را روشن کردم. رادیو آوا، فقط سرود پخش میکرد. سالها است تلویزیون و رادیو نه نمیبینم و نه گوش میدهم. نه اینوری اش را و نه آنوری اش را. حتی خبرها را هم از سایتها دنبال میکنم.
کلافه به خانه رسیدم، اتفاقات این چند روزه بدجوری روانم را به هم ریخته بود، بیشترشان کاری بود. ولی حس میکردم تحمل این همه فشار را ندارم، احساس تنهایی شدیدی میکردم، حس میکردم همه چیز فقط سر من آوار میشود. ازینکه همیشه باید تصمیمات سخت بگیرم گاهی به شدت عصبانی میشوم. حس میکنم باید تعادل بیشتری بین زندگی کاری و غیر کاری به وجود بیاورم. حداقل وقتی در محل کارم نیستم بتوانم از خشمم کم کنم. ولی صادقانه تا حالا نتوانسته ام. من همیشه دوست داشتم هویتم را از شغلم بگیرم و الان هم همانطور است، ولی این که هیچ فضایی برای خالی شدن این خشم ندارم، همیشه آزارم میدهد.
تنها فعالیت هایی که بجز کار کردن برایم رضایت بخش است، غذا دادن به حیوانات است. و اندک کار معدودی که برای برخی آدمها در طول ماه انجام میدهم تا از امکانات بیشتری برای زندگی برخوردار باشند هست، در حد توانم البته. دیدن لبخند فرزندانشان و همینطور دیدن کارنامه بچه هایشان به وجدم می آورد.
داشتم به این فکر میکردم که برای چند روز تنهایی به سفر بروم، ولی شرکت در شرایطی نیست که بتوانم تنهایش بگذارم، الان با این کارهایی که بانک مرکزی کرده و درگاههای پرداخت برخی از کسب و کارهایمان را بسته است، شرایط سفر نیست. فعلا باید بمانم و به بقیه کمک کنم. تازه نزدیکی های آخر سال هم هست و طبیعتا کارها زیادتر است و فشار روی همه هم بیشتر هست.
سعی کردم کمی به کمک داروی خواب آرام شوم و چند ساعتی را بخوابم، ولی دریغ از ثانیه ای خواب، فکرم همینطور مانند یک ماشین بخار حجیم کار میکرد و به همه چیز فکر میکرد. تقریبا کنترل ذهنم را از دست داده بودم. مرتب نگاهم به ساعت بود تا بالاخره صبح شد، بلند شدم و یا علی گفتم و برگشتم به محل کارم. اینجا برای من امن است. و من میتوانم ورژن بهتری از خودم باشم. شاید هم فقط همین کافی است. شاید هم من زیاده طلب هستم و آرامش برای من موقعی خواهد بود که برای همیشه بروم، برای موقعی که دوباره گربه را ببینم آن هم وسط یک باغ انگور.
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای مانْد و عنقا که برابرم نیامد
برو ای تنِ پریشان تو و آن دلِ پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
بدون دیدگاه