باد صبا


دل تنگی عجیب ترین حس دنیا است، حالا اگر عجیب ترین هم نباشد لاقل یکی از عجیب ترین ها که هست. دلتنگی برای کسی که نیست، دلتنگی برای کسی که هست و نیست. از وقتی گربه رفته دلم برای آدمهایی که دوستشان دارم بیشتر تنگ میشود، همیشه این حس را دارم که شاید من دیگر نباشم یا او دیگر نباشد.

تا آدم هست باید قدر آنهایی که دوستشان دارد را بداند چون فردا را هنوز کسی ندیده است. علاج دل تنگ حتی دیدار هم نیست، آدم که گرفتار دلتنگی باشد حتی اگر همیشه معشوق در کنارش باشد باز هم دلش تنگ است. اصلا به گمانم دلتنگی علاجی ندارد. آتشی است که فقط میتوان آب بر آن ریخت تا کمی شعله اش فروکش کند و دوباره باید منتظر فوران آتش زیر خاکستر بود، این بار با شعله هایی وحشی تر از قبل.

آدم که دلش تنگ میشود بهانه گیر میشود، کم طاقت میشود. عصبانی میشود، هی همه اش را در خودش میریزد و هی حالش بدتر میشود، به گمانم عاشق برای همین همیشه زرد رو است.

یادش بخیر باز هم از گربه میگویم،وقتی بود دلم برایش تنگ بود و وقتی هم با دستان خودم زیر خاک دفنش کردم هیچ وقت دل تنگی ام کم نشد.

آدمی را کاش میشد کاری کرد که به هیچ چیز دل نبندد. آدمی که عمرش یک نفس است، کاش لاقل هیچ وقت دلش برای چیزی نمیرفت. چون وقتی دل هرزه گرد به چین زلف یار میرود، دیگر از این سفر عزم بازگشت نمیکند. و آدم میماند و یک دل تنگ بی علاج. تنها مرهمش اشک ریختن است. کمی شاید آرامت کند ولی امان از روزگار نامرد که هیچوقت سرسازگاری ندارد، همیشه بر آتش دلتنگی میدمد، حتی اگر معشوق بین بازوانت باشد.

مرد کهن که باشی یا گاو نر تازه میفهمی حتی وقتی کنارش هم هستی باز هم دلت تنگ است. وای بر این که از تو دور باشد. همیشه حس میکنی چیزی درونت گم شده است. مانند سوزنی در انبوهی از کاه، و تو هی کاه بر سر میریزی و اشک میریزی که نشانی از او بیابی و او نیست، حتی اگر در آغوشت باشد.

زندگی قصه احمقانه و شیرین همه دلتنگیهاست و تحفه اش هم دل پر و اشک چشم و خون دل است. آی مردم دلم تنگ است، دلم برای همیشه هم تنگ میماند. عشق آدم به آدم هم قصه پر از اندوه همین دلتنگیهاست و امید عاشق به باد صباست. به بادی که به آن هیچ امیدی نیست. نسیمی که نوای همه بینواییهاست. امیدی کهبا اشک چشمانت خشک میشود و عمری که به باد میرود. عمری که همیشه به دلتنگی میگذرد.حتی اگر فاصله عاشق تا معشوق یک نفس بیش نباشد.

تُرکِ عاشق‌کُشِ من مست برون رفت امروز

تا دگر خونِ که از دیده روان خواهد بود

چشمم آن دَم که ز شوقِ تو نَهَد سر به لَحَد

تا دَمِ صبحِ قیامت نگران خواهد بود

بختِ حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد

زلفِ معشوقه به دستِ دگران خواهد بود

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *