مغزم همه چیز را ذخیره میکند، همه چیز را عین روز اول به یاد دارم. الان برف میبارد. تمام خاطراتی که در برف داشته ام انگار زنده هستند. بطور عجیبی همه شان زنده هستند. لحظه به لحظه اش نه فقط یادم بیاید، که حسش میکنم. حس سردی گور وقتی داشتیم یک از بستگانم را در سرمای یک روز برفی خاک میکردیم. یادم است کتم خیس خیس شده بود، بالای سرش قرآن میخواندم، برف میبارید. شیراز آنقدرها برفی نمیشود. ولی قدیمها تقریبا یک سال در میان برف خوبی میبارید. فامیلمان که مرد، در خانه مرد. دست و پایش را به مکم پدرم بستیم. با کلی گرفتاری آمبولانس گرفتیم و کارهای کفن و دفنش را انجام دادیم. بچه هایش کوچک بودند، من هم زیاد بزرگ نبودم ولی کمک پدر بودم. پدرم یک آورکت پارچه پوشیده بود، تمام لباسهایش خیس شده بود. همه را خلاصه میکنم، ولی تک تک لحظات ، حتی صدای آدمها هنوز یادم است. قشنگ نوشته های روی کفن را هم یادم می آید. حتی یادم است چای درست میکردند، هوا آنقدر سرد بود، که چای را تا توی استکان میریختند سرد میشد. من هی قرآن میخواندم. حتی کتاب هم خیس شده بود، پدر بزرگم زنده بود، معلم بود، ازین معلمهای مکتب، ولی دیگر چشمش خیلی خیلی ضعیف شده بود، هرچه هم عمل کرد افاقه نکرد.، قرآن و سعدی و حافط و چند کتاب دیگر را کاملا حفظ بود، قرآن میخواندم اگر کلمه ای را اشتباه میخواندم اصلاحش میکرد. تلقینش را هم پدر بزرگم تلقین میت را هم خودش خواند و خاکش کردیم. یادم است، مادرم از بس هول کرده بود لباس گرم نپوشیده بود. چادرش خیس خیس شده بود. ماشین نداشتیم که ، بابام یک مینی بوس اجاره کرد و از قبرستان تا خانه مرحوم رفتیم. برف بند آمده بود، چند روز از مهمانها پذیرایی کردیم. مراسم سوم و هفتم. بابام همه اش را مرخصی گرفته بود. من هم مدرسه نمیرفتم. پنجم ابتدایی بودم. خاطرات خوب در برف هم دارم نمیدانم چرا این خاطره آنقدر برایم زنده شد. خدا رحمتش کند. شاید برای اینکه باز یادم بیاید که زندگی هیچ ارزشی ندارد. صدای اذان می آید.
بدون دیدگاه