خسته میشوم، حس میکنم بریده ام. دنیا دور سرم میچرخد، فقط باید بدوی. دل و دماغ نمیماند. همه هشدارهای گوشی هایم را هنوز هم فعال نکرده ام. تمام گروهها و حتی پیامهای شخصی هم هنوز میوت هستند. ولی مدام گوشی ام را چک میکنم. گاه و بیگاه اگر یکی شان ویبره بزند، عصبانی میشوم. گاهی حتی کلا خاموششان میکنم. ولی وقتی روشنشان میکنم انبوهی از پیامها را میبینم و بدتر عصبانی میشوم. واقعا دوست داشتم به دوره ای برمیگشتم که موبایلی نبود، اینترنتی نبود. حتی روستایمان هم شنیده ام که موبایل آنتن میدهد، آخرین باری که رفتم آنتنی در کار نبود.
انرژی اجتماعی ام به شدت کم شده است. دلم سکوت میخواهد و تنهایی، دوست دارم چند ماهی یا شاید یک سالی کلا گم و گور بشوم. اصلا نه از کسی خبر بگیرم نه کسی از من خبر بگیرد. میدانم که شدنی نیست، مسولیت هایم اجازه نمیدهد که کلا نباشم. ولی آرزویش را که میتوانم داشته باشم.
گاهی به آدمهایی که با یک کوله پشتی دنیا را سفر میکنند حسودی ام میشود، ای بابا ! آخر آدم سفر این مدلی هم نیستم.
حضرت حافظ خوب میگوید که “دردم از یار است و درمان نیز هم”. درد من شاید فقط کار کردن نباشد، درد زیاد دارم. ولی عجیب اینکه درمانش فقط کار کردن است. هرحال بدی هم داشته باشم با کار خوب میشود. هم خسته ام میکند و هم انرژی ام را تامین میکند. به کار کردن خو گرفته ام، هیچ چیز جز کار انگار درمانم نمیکند. شاید چون موقع کار کردن یا به کار فکر کردن میدانم چه میخواهم حالم بهتر است.والا نمیدانم!
توی زندگی غیرکاری انگار زیاد خوب نیستم. انگار که نه، قطعا خوب نیستم. یا حداقل خودم حس میکنم از هر چیزی بیشتر خو گرفته با کار هستم و کارکردن حالم را بهتر میکند.
من خودم را وقتی غرق در کار هستم پیدا میکنم، وقتی کار نمیکنم خودم هم با خودم غریبه هستم.
راستش الان که باز به گم و گور شدن فکر میکنم، میبینم نمیتوانم، من فقط میتوانم خودم را در کار کردن گم و گور کنم. خلاص!
انشالله همیشه شاد و پرانرژی باشی دعای خیر آنهاییکه خیرت بهشون رسیده همیشه پشت سرت است زنده و پایدار باشید