سرم را میچرخانم، همه چیز فریم به فریم از جلوی چشمانم رد میشود، سرم سنگین است، اثرات چند روز نخوابیدن همین است. بارها و باهرها تجربه اش کرده ام. هربار با آن کنار می آیم. شاید تحملش سخت باشد ولی حس میکنم آدم حتی به چیزهای ناخوشایند هم عادت میکند. من هم عادت کرده ام. خوشایندم نیست که اینطور سردرد داشته باشم یا به حدی برسد که حالت تهوع داشته باشم، عموما فراموش میکنم به آن فکر کنم. ولی الان که درباره اش مینویسم میبینم تحملش چندان خوشایند هم نیست. فنجان قهوه را سر میکشم، میدانم پزشکم نوشیدنی های کافیین دار حتی چای را هم منع کرده است. ولی همین قهوه انگار جانی تازه در رگانم میدواند، قلبم تندتر میزند،تپش قلبم را حس میکنم. تب های باز روی مرورگرم را نگاه میکنم. کارهایم هیچ وقت تمام نمیشود، دوست هم ندارم تما شود. باید جواب چندین ایمیل مهم را ارسال کنم. جلسه قبلی ام آنطور که میخواستم پیش نرفت. ذهنم آمادگی جلسه مهم عصر را ندارد، به ناچار کنسلش میکنم. نمیخواهم بدون انرژی و ربات گونه در جلسه حاضر شوم. قرصهای لعنتی ام هم تمام شده اند باید تهیه کنم. امروز آنطور که میخواستم پیش نمیرود. همکارم را میبینم با هم خوش و بش میکنیم. حالم بهتر میشود. تقریبا صدایش را نمشنوم فقط لبخندش در ذهنم میماند. تلاش میکنم به حرفهایش توجه کنم ولی مغزم یاری نمیکند. تقریبا چیزی از حرفهایش متوجه نشدم ، لبخند میزنم. دستم را به نشانه تایید حرفهایش روی شانه اش میزنم. از لحن کلامش میفهمم انتظار داشته بیشتر به حرفهایش توجه کنم.عموما اینطور نیستم، به حرفهای همکارانم با دقت گوش میدهم. امروز روز من نیست. مدیر مالی مان پیام داده کد تایید برای برداشت از حسابم را میخواهد، متنش را میخوانم ولی متوجه نمیشم چه کاری باید انجام دهم، چند دقیقه بعد خودش می آید،برایم توضیح میدهد، گله مند است که چرا کد را نفرستادم، گفت در جلسه هم انگار خودت نبودی، گفتم بیش از هفتاد و دو ساعت است نخوابیده ام، در میکند، کد را میگیرد و میرود. یکی دیگر از همکاران از جلوی در اتاقم رد میشود با هم سلام و علیک میکنم، لباسش زرد است، به او می آید. خوب شد جلسه مهم امروز عصرم را کنسل کردم. احتمالا چیزی نمیفهمیدم. دیشب هربار که میخواست خوابم ببرد رعشه ای در تنم می افتاد و نمیگذاشت بخوابم. هفتاد و دو ساعت نخوابیدن یک نوید خوب دارد، اینکه امشب احتمالا خوب میخوابم. فردا روز من است.
بدون دیدگاه