تولد


آدما هر سال بزرگتر میشوند. یادم است در دوران کودکی مراسم تولد و کادوی تولد تقریبا در خانواده ما هیچ جایگاهی نداشت. حتی ما بچه ها تاریخ تولد پدر و مادرمان را یادم است که نمیدانستیم. بعضی از همکاسی هایم میدیدم چقدر با شوق از روز تولدشان و هدیه هایی که گرفته اند حرف میزدند. گاهر هم مراسم تولدشان در کلاسمان برگزار میشد. ولی از همان موقع ها هم ارتباطی با ابن مراسمات پیدا نمیکردم. میگفتم خوب یکسال دیگر هم بزرگ شدی، که چه. خودم هم هیچوقت در قید مراسم تولد نبودم. ولی یواش یواش که سنم رفت بالاتر دیدم این مراسمات چقدر بین دوستانم و همکارانم محبوب است، و هر سال حتی من را هم شرمنده میکنند و برایم تولد میگیرند. انگار آدمی بزرگ شدنش را باید جشن بگیرد. من به سالی که گذشته نگاه میکنم ببینیم در این سال کاری از پیش برده ام. کاری کرده ام دلی را شاد کنم. به در جامعه ام و مردمم خورده ام. اگر جز این باشد هنوز هم در روز تولدم حس خاصی ندارم. تولدم من یک ماه و اندی پیش بود و مثل همیشه دوستانم و همکارانم که جزیی از خوانواده ام هستند مرا شرمنده کردندو برایم تولد گرفتند. دوستشان دارم که به فکرم هستند. امروز به بهانه تولد خواهرم بیشتر به این موضوع فکر کردم، باز هم دیدم آدم باید فقط خودش را با خودش مقایسه کند و این تولدش را با تولد قبلی اش که ببیند ارزشی به این دنیا اضافه کرده است یا نه. همه این ها را گفتم که دیدگاهم را به مراسمات تولد از طرف خودم گفته باشم. ولی دلیل نمیشود در تولد عزیزانی که دعوتم میکنند شرکت نکنم، واقعا و با همه وجودم در میهمانی ها و تولدهایی که عزیزانم دعوت میکنند، شرکت میکنم و از شادی و خوشحالی آنها انرژی مثبت میگیرم. آنقدر دیدن خانواده ام و همکارانم در این دورهمی ها خوشحالم میکند که حاضرم هر ایده و نظری که در باره این مراسمات را دارم کنار بگذارم و با همه وجود کنارشان باشم تا شادی شان، تا خندیدشان را ببینم. آدمی به عش آدم است که زنده است. شاید اگر همین دورهمی ها هم نبود آدم هم ها تحمل این حجم از رنج داوم زندگی را نداشتند. حتی خودم هم خیلی وقتها پیش قدم میشوم و عزیزانم را دعوت میکنم تا در یک فضای غیر کاری دور هم بگوییم و بخندیم و انرژی بگیریم. چیزی که خیلی واقعی است این است که همه شان را دوست دارم. و خاری به پای هر کدامشان یا خانواده شان بنشیند، انگار به پای من نشسته است. من این جمع همکارانم را دوست دارم. و حاضرم هرکاری کنم که همیشه شاد ببینمشان. همین.
دانی که چرا طفل به هَنگامِ تَوَلّد

با ضَجّه و بی تابی و فریاد و فَغان است

با آن که بَرون آمده از مَحبَسِ زه دان

و امروز در این عرضۀ آزادِ جهان است

با آن که در آن جا همه خون بوده خوراکش

وین جا شِکَرَش در لب و شیرَش به دهان است

زان است که در لوحِ اَزَل دیده که عالم

بر عالمیان جایِ چه ذُل و چه هَوان است

داند که در این نَشئه چه‌ها بر سرش آید

بیچاره از آن لحظۀ اوّل نِگران است

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *