تو که جان منی


اگر جانم شده ای، همیشه جانم میمانی. نمیدانم چرا، ولی احساس میکنم اندازه مهم بودنت در زندگی مرا گاهی درک نمیکنی. پس مینویسمشان که هر وقت دلت به شک افتاد بخوانی اش. ولی من با تمام وجودم فریاد میزنم، نقش تو در زندگی من بسیار خاص است و من هم هیچ جایگزینی برای مهر و محبت تو و حضور تو نمیخواهم. من فقط خود خود تو را میخواهم.

که باشی، که غر بزنی، که دعوا کنیم که من هم خیلی وقتها اذیتت کنم که هرچه هم میشود باز همیشه مشق عاشقی کنیم.

چیزی که میتواند مرا از تو جدا کند قطعا فقط مرگ است. مرگی که از آن نمیترسم، ولی از دست دادن تو مرا هم میترساند. با همه وجودم تو را یار خودم میدانم. تو هرگز بار نبوده ای و همیشه یاری بوده ای که دل یکدله کردن با او را عاشقانه ستایش میکنم.

گاهی هم پیش می آید که دلم را میشکنی، حرفهایی میزنی که اصلا نمیتوانم هضمشان کنم. وقتی حرف از جدایی میزنی، قلبم هزار تکه میشود. تو هنوز هم برایت پیش می آید که از جدایی بگویی و من با خیال خامم فقط مرگ را عامل جداکننده میدانم. صدالبته که باید به تو حق بدهم که گاهی اینطوری هم فکر کنی، حتما رفتار های نسنجیده من باعث شده که افکاری وحشتناک مانند فکر کردن به جدایی در ذهن تو رخنه کند. ولی جان من! این را بدان تا نفسی هست میخواهم هم نفسم باشی. میخواهم باشی و بدرخشی. میخواهم دست در دستان هم تغییر ایجاد کنیم. حتی اگر ناچیز باشد. من میخواهم هم پای هم به جلو برویم. دعوا کنیم، قهر کنیم، غر بزنیم ولی بدانیم که تا تهش با هم هستیم. مهم نیست چه پیش خواهد آمد، مهم این است که در هر پیشامدی تو را کنار خودم حس کنم و تو هم حضور من را حس کنی.

امیدوارم یادت بماند که جایگاه تو پیش من خاص ترین جایگاه ممکن است و امیدوارم این نوشته را بخوانی و هر وقت شک به دلت راه پیدا کرد، دوباره بخوانی اش.

زندگی پر از بالا و پایین های عجیب و غریب است، گاهی زیر فشار زندگی آدم خرد میشود و آن موقع تنها چیزی که میتواند فشار را کمی از رویت بردارد داشتن یاری مثل تو هست. یاری که بتوانی به خلوت و کنج عزلت خودت هم راهش بدهی و با هم از پس یک غصه برآیید.

تو میدانی من تنهایی خودم را دوست دارم، گاهی دوست دارم مثل گذشته ساعتها رانندگی کنم دیر هنگام به مقصدی خارج از شهر برسم و هنوز نرسیده برگردم. به جرات اگر قرار باشد کسی را در تنهایی هایم همراه خودم کنم فقط تو هستی. فقط تو. فقط تو.

پس بمان که تا تهش با هم بمانیم تا وقتی که مرگ فرا برسد و قرار باشد که من دیگر نباشم.

صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *