نمیدانستمچه بنویسم، من از بچگی همیشه از بندر شنیده بودم، اولین باری که به آنجا سفر کردم فکر میکنم بیست و چهار پنج سالم بود، هوای شرجی، خیابانی که پر از رستوران های رنگ و وا رنگ بود که طعم ماهی و میگوهایشان هنوز زیر دهنم است، مردمانی نجیب، خوش برخورد، اصیل.
از آن موقع به بعد بارها به بندرعباس سفر کردم، همه اش تجربیات خوب نبود، گیر و دارهای حقوقی هم داشتم. توی مرداد، دادگاه و پاسگاه. ولی ذره ای دیدم به این شهر ومردمانش تغییر نکرد.
خبر انفجارها را شنیدم، روحم شروع به گریستن کرد، برای بندر ، برای مردمش، برای خانواده های داغدار و برای آن همه آدمی که ندانم کاری های یک عده زندگیشان را برای همیشه تغییر داد.
دلم برای بندر پر کشید، کاری از دستم ساخته نبود، وگرنه الان آنجا بودم. دلمبرای بچه هایی ضجه زد که حالا بی پدر یا مادر یا یتیم شدند. دلم همنوای شروه خوان ها شد، در داغ بندر سوختم. در داغ ایران سوختم.ایرانی که هر چند وقت یکبار باید دست خوش فاجعه شود، خدایا من دیگر طاقت ندارم که هر روز داغ هموطنانمرا ببینم، داغ ایران جگرم را میسوزاند.
دلم با بندر است، با مردم اصیلش. خودم آنجا نیستم ولی لحظه ای نتوانستم فراموشش کنم، آنقدر که حتی توان چند خط نوشتن را هم نداشتم. من داغدار بندرم، من هموطنانی هستم که از دست دادیم.
بدون دیدگاه