سرم پر از خالی است. تمام اتفاقاتی که در حال رخ دادن هستند را دارم نگاه میکنم و هر کدامشان به جایی مرا میکشاند، حدود یک ماه پیش سالروز آزادسازی خرمشهر بود، خیلی دوست داشتم درباره اش بنویسم، ولی نگران بودم از مقام شهید نوشتن را بلد نباشم. چیزی بنویسم که بار معنایی که حتی حداقل خودم از خودم انتظار دارم را نداشته باشد. شهدایی که برای برگرداندن خرمشهر به ایران، جانشان را کف دستشان گذاشتند و با اینکه میدانستند شاید شهید شوند، باز هم شوق وجودی از یار شدن، شوق دفاع از خاک مملکتشان، شوق مفید بودنشان، و شوق شهادت را مشتاقانه به جانشان ترجیح دادند. همه ما یک بار میمیریم، اینکه بتوانیم جانمان را برای وطنمان بدهیم و پرچم کشورمان کفنمان شود قطعا به همه نمیرسد. به این فکر میکنم تقریبا همه فیلمهای مربوط به دفاع مقدس را که ساخته اند، دیده ام، حالا شاید همه اش نه ولی خیلی هایش را دیده ام. درست است که فیلم است ولی نزدیک ترین تصاویری هستند که من میتوانم از آن روزهایی که در دنیا نبوده ام در ذهنم بسازم. آدمهایی که لبخند میزدند، شهادت را با جان دلشان میخواستند. چه مرگی با شکوه تر ازینکه آدم برای وطنش جانش را بدهد، برای دفاع از خاکش جانش را بدهد. شهادت بیش ازینکه یک نوع از دنیا رفتن باشد، به نظرم یک فرهنگ است. آدمی که تفکرش این باشد، همیشه آماده است بزرگترین هدیه خدا که زندگی اش است را برای مردمش و برای سربلندی کشورش بدهد. آدمی که جسم و روحش برای رضای خدا باشد، ممکن است هنوز زنده باشد، ولی در حقیقت شهید باشد. شهیدی که هیچ چیز جز وصال یار آرامش نمیکند. یاری که هر وقت خودش هم صلاح بداند، دستت را میگیرد، جانت را از قالبت میگیرد و تو را به اوج میرساند. همه اینها لیاقت میخواهد و شاید من آدمی نباشم که بتوانم شرحش دهم. فقط میتوانم همان اندک برداشت خودم را بنویسم. همین اندک برداشت خودم بری خودم کافی است که همیشه آرزوی این را داشته باشم که کفنم پرچم وطنم باشد. همه ما یکبار بیشتر نمیمیریم. کاش همانطوری که دوست داریم بمیریم.
ساقی دلدار تویی چاره بیمار تویی
شربت شادی و شفا زود به بیمار بده
ما همه مخمور لقا تشنه سغراق بقا
بهر گرو پیش سقا خرقه و دستار بده
تشنه دیرینه منم گرم دل و سینه منم
جام و قدح را بشکن بیحد و بسیار بده
بدون دیدگاه