حتی حرف هم نزنیم کافی است به هم فکر کنیم، گفتگویی بینمان شکل میگیرد، از حال هم خبردار میشویم. گاهی وقتها همین هم کافی است. این گفتگوی ذهنی همه چیز را رد و بدل میکند، عشق، خشم، دلخوری و هرچیزی که میتوان به زبان هم تکلمش کرد.
اگر کنارم باشی هم کافی است فقط به هم نگاه کنیم، باز هم این گفتگو میانمان شکل میگیرد، فکر میکنم تو هم تاییدش کنی که فرق ندارد، با زبانمان حرف بزنیم یا با فکرمان یا با زبان بدنمان. ما همیشه حال هم را متوجه میشویم. و فکر میکنم این دیگر آخر عاشقی است. من الان حس میکنم اوج عشقی که میتوانم به یک آدمیزاد داشته باشم را به تو دارم. و هرچه هم میگذرد بیشتر غرق آن میشوم. غرقه غرقابی هستم که راه گریز از آن ندارم، غرقه عشقی هستم که نمیخواهم از آن هم خارج شوم. ساحل آرامش برای من همین غرق شدن است. من دوست دارم همیشه غرق دریای عشق تو باشم و تا ابد در آن دست و پا بزنم.
تو، مخمل قرمز و مشکی من حتی نمیتوانی تصورش را هم کنی من چه حظّی از داشتن عشقت در دلم میبرم. نازنینم! برای من دریایی بی انتها هستی از مهر و محبت از لطافت از عیش از تمام لذت هایی که چشیده ام یا شنیده ام.
من دل در دلم نیست. همیشه هم حال من همین است. عشق تو به من نیروی ادامه دادن میدهد و من همیشه دلخوش به حضورت در دل و ذهنم هستم. چه همینجا باشی چه فرسنگ ها دورتر باشی. تو در من زندگی میکنی. تو دیگر جزیی از وجودم هستی که هیچ کس نمیتواند آن را از من بگیرد، حتی خود تو!
عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان
کان و مکان قراضه جو بحر ز توست دانه چین
بدون دیدگاه