هر روز شنیدنت برایم عادت شده است، عادتی دلنشین، عادتی که اگر یک روز تکرار نشود، گُر میگیرم. دوست دارم همیشه با تو بنشینم و آجیل و بستنی بخورم. کنار هم بنشینیم و از آینده بگوییم. شده در حد حتی چهار خط چت کردن هم که باشد این تصور با تو نشستن و گپ زدن آنقدر دلنشین است که اگر روزی از تو نشنوم دلم میگیرد.
تو پرده دار حریم من هستی و من عاشق و شیفته آن ذوق کردنهایت. ذوقی که برای من میکنی. جوری ذوق میکنی که هیچ من و تویی انگار در کار نیست. من و تو خیلی وقت است دیگر یکی شده ایم. آخر راه هیچکس هم نباشد، آخرش من و تو هستیم که برای هم میمانیم و من میدانم که این یکی شدن و این روز به روز به هم دلبسته تر شدن عالمی هست که در خیال هم گنجایش حضور ندارد.
فقط من و تو میتوانیم این جهان رویایی را خلق کنیم و خلقش میکنیم و با هم تا آخر راه میرویم. این دیگر فقط تو نیستی که از من دل میبری، من هم انگار دل تو را میبرم. خودخواه شده ام انگار ولی خودخواهی که به واسطه دوست داشتن تو باشد دلنشین میشود. برای تو هم باید دلنشین باشد، دور باشی یا نزدیک این عالم خیالی که ساخته ایم زود واقعی میشود. به تعداد انگشتان دستت، یکم بیشتر. میبینی که به واقعیت میپیوندد. و آنوقت که را یارای این است که فاصله شود برای ما. ما تا ته تهش یکدست و یکصدا برای هم جان میدهیم و تو برای همیشه مخمل قرمز و مشکی من خواهی ماند.
هر که شد مَحرمِ دل در حرمِ یار بِمانْد
وان که این کار ندانست در انکار بِمانْد
اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن
شُکرِ ایزد که نه در پردهٔ پندار بِمانْد

بدون دیدگاه