خانه دوست


حس میکنم همیشه در دنیایی از سو تفاهم ها زندگی میکنیم. گاهی حرفی میزنی یا عملی انجام میدهی که هیچ منظوری نداری ولی برداشتی که از آن میشود خودت را هم متحیر میکند. چقدر آدم باید مراقب رفتارش باشد که کسی را نرنجاند . دل کسی را ناخواسته نشکند. توهین و بی احترامی حتی ناخواسته نکند. دل آدمها هرچقدر هم ظاهرشان نشان ندهد نازک است. همه با شاخه گلی و کلامی محبت آمیز خوشحال میشودند. همه هرچقدر هم فکرش را نکنی بالاخره آدم هستند. دل دارند. اصلا میدانی راه دل و عقل جداست. دل فرمانده بدن است نه مغز. دل آدمها که خوش باشد. حالشان خوب است. هرچقدر آدم از نظر جسمی سالم هم باشد اگر دلش شکسته باشد حالش خوب نیست. دل شکسته اش رو تصمیماتش حتی اثر میگذارد. حواسمان به دل های همدیگر باشد. ناخواسته لگد مالش نکنیم که هرچقدر هم وصله و پینه اش کنی دیگر آن دل سابق نمیشود. برای اینکه حال آدمها خوب شود کاری کنیم که حال دلشان خوش شود. خوشحال شوند. ذوق کنند. حتی اگر شده با لبخندی یا با کلامی محبت آمیز یا با شاخه گلی. آدمها به حکم آدم بودنشان هرچقدر هم از دور فکر کنی قوی هستند یا دل ندارند. دارند. شاید یک آدم هیچ وقت نتوانسته یا نخواسته سفره دلش را پهن کند. شاید مصلحت نبوده شاید دلایل شخصی خودش را داشته ولی همان آدم اگر جای درستش باشد. آدم درستش کنارش باشد حتی بدون اینکه بخواهد هم سفره دلش را باز میکند و هم دانه های اشک برگونه هاش میغلتد. شاید حرف زدن با هر کسی روشی دارد. شاید آدمی مثل من که هنوز نتوانسته بود بعد از ده سال برای پسردایی اش که جانش بود سوگواری کند هم وقتی کنار آدم درستش باشد اشک بریزد. ناخواسته اشک بریزد. حتی کنترلش نتواند کند و شاید هربار هم یاد آن موقع می افتد به جای شرم. دلش تنگتر شود که باز حرف بزند. دلش بازهم اشک بخواهد دلش باز هم دوست بخواهد. دوستی و دوست یک مفهوم خیلی قشنگ هستند خیلی قشنگتر از عشق. برای من دوست یعنی آغوش امنی که میتوانم بدون قضاوت شدن درباره همه چیز بگویم و درباره همه چیز بشنوم. گریه کنم. بخندم. خودم باشم. چقدر دلم برای خودم بودن تنگ شده است. چقدر خوشحالم در زندگی ام معدود آدمهایی را دارم که میتوانم کنارشان خودم باشم.فرمان را به دست دل بدهم و مرا براند به سرزمینی که شاید تا بحال نبوده ام. جایی که ستاره ها درخشان تر هستند و صداها کمتر. جایی که خانه دوست است.همان جایی که آدرسش را از کودک درونت میگیری همانجایی که سهراب میگوید

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی:

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی

خانه دوست کجاست؟

و آنجاست که به او اعتماد میکنی. کودک درونت اشتباه نمیکند. همانجا چشمانت را میبندی و دلت تو را تا خانه دوست میبرد.همانجایی که خیلی آشناست.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *