خشم


وقتی انسان ناراحت میشود، این ناراحتی را به روشهای مختلف بروز میدهد یکی از آنها خشم است. گاهی چنان خشگمین میشود که میخواهی قید همه چیز را بزنی، ولی حتی اگر در کظم غیظ کردن هم استاد باشی و خشمت را یعنی در واقع ناراحتیت رو بروز ندهی، اصل موضوع سرجای خودش است. این خشم باید به گونه ای تخلیه شود و آن ناراحتی باید با فکر کردن به راه حل و حل کردن مشکل برطرف شود.اگر مرتب این کار تکرار شود، حالت وسواس گونه ای به انسان دست میدهد که عصبانیت خود را مدام فروکش میکند و ناراحتیش هم درمان نمیشود و همه این تلنباری از خاکسترهای زیر آتش میشوند. من فکر میکنم باید گاهی عصبانی شد، همه چیز را خرد و خاکشیر کرد، مرگ یک بار شیون یک بار. زندگی خودش یک رنج دایمی سینوسی هست، هرچقدر هم تو خودخوری کنی این رنج را برای خودت بیشتر میکنی، باید بروز احساساتم را بیشتر یاد بگیرم، باید بیشتر یاد بگیرم داد بزنم، عصبانی شوم، یادم میآید چند هفته پیش یا کمی بیشتر از آن بخاطرر یک موضوع کاری یا شخصی بود که درست یادم نمی آید، چنان مشتی به دیوار زدم که تا چند هفته انگشتم را با آتل میبستم. رد مشتم روی دیوار مانده هنوز. ولی تا عامل ناراحتی حل نشود این خشم فقط فرو خورده میشود و متاسفانه این خشم های فرو خورده جزیی از زندگی انسان میشود. حال تا چه اندازه انسان برمیتابد که عصبانی شود و بروز ندهد به ظرفیت او و سن و سالش بستگی دارد.فقظ یک چیز را خوب فهمیدم شاید نتوانم همه ناراحتی هایم را درمان کنم ولی زندگی حتما به یک مفر نیاز دارد ، مفری که وقتی از همه جا خسته میشوی به آنجا پناه ببری، جایی باشد برای تو ، آرام بگیری، شاید قدری گریه کنی، گریه کردن راهی بسیار قشنگ برای بروز احساساتت هست ، ولی هرچه میگذرد و مسولیت هایت بیشتر میشود، دیگر نمیتوانی راحت گریه کنی، نمیتوانی خودت باشی،شرایط تو را مجاب میکند که باید قوی باشی. ولی آن مفر نیاز هر کسی هست، جای که سکون باشد، معلق باشی بین زمین و هوا،خودت باشی ، خود خودت. دلت که گرفت مانند ابر بباری، قضاوت نشوی. دوباره قدرتت را بدست بیاوری و برگردی به جایی که به آن تعلق داری. برگردی به رزمگاهی که از جنگیدن در آن لذت میبری. برگردی بجایی که برای جامعه مفید تری، ولی آن مفر برای من کجاست نمیدانم، فکر میکنم شاید همین نوشتن ها بسیار به من کمک میکنند، همین بروز احساسات در نوشته هایم. براستی به من قدرت میدهند، انرژی دوباره میگیرم. غرق میشوم و لذت میبرم. معلق میشوم بین زمین و هوا و برای دقایقی هیچ به دهنم نمی آید جز آن که تایپش کنم.

کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی کنان

بازآمدی که دیده مشتاق بر در است

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی

وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمر است

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *