نمیدانم ترس بزرگترین دشمن آدمی است یا خشم. خشمی که گاه می آید و سراسر وجودت را از آن خودش میکند. نمیدانی چه میکنی، نمیدانی صحیح چیست و غلط چیست. تمام وجودت لبریز از احساسات ناهمگونی میشود که خودت هم باور نمیکنی که هستی. حتی باورت نمیشود که چنین احساساتی در وجودت نهفته باشد. همه اش موقع خشم خودشان را بروز میدهند، کارهایی میکنی که در حالت عادی حتی فکر هم نمیکنی توانایی انجامش را داشته باشی. ترس اگر دشمن باشد، خشم نیستی است.
وقتی خشمگین میشوی کافی است حواست را جمع نکنی و بگذاری هرچه میشود بشود. آنوقت میبینی که چه قدرت نابودگری پشت چهره ات هست. نابودی و خانمان سوزی که اول وجود خودت را هدف قرار میدهد و ترکش هایش هم دیگران را. کارهایی شاید کنی که حتی دیگر در عذرخواهی را هم برای همیشه ببندی.
بهتر است با خود عهد ببندی که همیشه خشمت رو فروخوری. فرو خوردن خشم هرچقدر هم آفت داشته باشد ولی آفتش به اندازه وقتی نیست که آن را رها میکنی. بهتر است آدمی باشی با بینهایت خشم فروخورده تا آدمی باشی که یکبار خشمگین میشود و از سر خشم خودش را به نابودی میکشاند. یا مجبورت میکند بخاطر اشتباهاتی که از سر خشم مرتکب شده ای تا ابد ملامت بکشی.
بدون دیدگاه