گفته بودم خواب ها از نظر من همیشه نماد هستند، صدای ضمیرناخودآگاه که تلاش میکند صدایش را به خودآگاهت برساند، گاهی خواب های عجیبی میبینم، دو تا از خوابهایم را قبلا نوشته ام ، آن دو خواب ریشه هایش برایم آشکار بود، مثلا خوابی که خودم را در نقش پدربرزگ پدربزرگم و در حال چوپانی میدیدم. خوابی که دیشب دیدم قدری عجیب تر بود، به زبانی حرف میزدم که نه ترکی بود، نه فارسی، نه انگلیسی و نه هیچ زیان دیگری که بشناسم. ولی به همان زبان حرف میزدم. باز هم زندگی قبلیه ای بود. نمیدانستم چه کسی هستم فقط خودم را یکی از اعضای قبیله میدانستم. از سایرین میپرسیدم به چه زبانی داریم حرف میزنیم، جوری که انگار متوجه منظورم نمیشدند به همان زبان میگفتند به زبان مادریمان. اول صبح بود باز هم انگار یک اتفاق افتاده بود ، شبیه این بود که درحال آماده سازی برای جنگ هستیم، من هم شمشیری داشتم ، مثل الان اضافه وزن نداشتم، اسم خودم را صدا میزدند، هیچ کلمه ای جز کلمه ای که به یادم مانده از حرفهایمان در خاطرم نیست، فقط میدانم مثل آنها و براحتی حرف میزدم. یک مرد که اندام کوتاهی داشت و لباسی عجیب پوشیده بود و مشخص بود همه برایش احترام قائل بودند و تبرهای فراوانی داشت، به عنوان تمرین به تنه درختی که چند متر دورتر بود تبرهایش را پرتاب میکرد، به من میگفت شمشیرت را تیز کن، مگر میخواهی سرت را بر باد دهی، باید با دشمن بجنگیم نه مرغ و خروس. نه میدانستم رییس قبیله کیست و نه میدانستم من چه کاره ام. گرسنه بودم، کمی نان و ماده ای که رنگش سیاه بود شبیه شیره انگور داشتم میخوردم ، آنقدر خوشمزه بود که حد نداشت. کفشی که پایم بود تقریبا تا زانویم میرسید. لباس بلندی پوشیده بودم که از بدنم محافظت کند و از دو طرف با بند بسته میشد . روی دستانم جای زخمهای کهنه بود، هوا گرم بود ولی انگار تحملش برایم سخت نبود، دقیقا کنار یک رودخانه بودیم. هیچ بچه ای در قبیله نبود، یادم هست پرسیدم بچه ها کجا هستند ولی یادم نیست چه جوابی به من دادند، کاش میشد خواب ها را ضبط کرد. انگار همه توانایی ها را به عنوان یک جنگجو داشتم ، جوان بودم و بلند قامت ، شاید تجلی چیز بود که همیشه در زندگی واقعیم بدنبالش بودم ، واقعا نمیدانم. جالبتر این بود که زنها هم همراه مردها آماده نبرد میشدند، حتی لباسشان شبیه هم بود. انگار قبیله منتظر بود که با سپاهی همراه شود تا با آن ها برای جنگ رهسپار شود، آذوقه زیادی هم جمع کرده بودند و مرتب نگران این موضوع بودند که آذوقه به دست دشمن نیفتند و آنها را سوار بر چارپایان میکردند.فضای خواب اینقدر گیجم کرده بود که نمیدانم واقعا چقدر خواب بودم و چقدر بیدار.در همین فضاها از خواب بیدار شدم. کاملا مسلط به آن زبان حرف میزدم و مرتب فکر میکردم این چه زبانی است ، هیچ کلمه از آن همه حرف که میزدم یادم نیست جر کلمه <جَن> . صبح که بیدار شدم فورا این کلمه را نوشتم چون زیاد استفاده میشد ، البته درخواب میدانستم چه معنایی دارد ولی وقتی بیدار شدم معنی اش را نمیدانستم، سرچ کردم فهمیدم یک کلمه است مربوط به زبان پهلوی و به معنای <زن>. واقعا نمیدانم خودآگاه و ناخودآگاه ما چطور کار میکنند، اینقدر مشتاق این موضوع شدم که دوست دارم در باره اش بیشتر مطالعه کنم. گیج و مبهوتم، آیا من اتفاقی این خواب را دیدم ، یا شاید واقعا همه دوران زندگی اجدادت هم در تو وجود دارد. و تو در واقع همه چیز را میدانی، فقط کافیست آن قسمت مغزت را درهشیاری پزشکان تغییراتی دهند تا بتوانی از قدرت ذهنت بیشتر استفاده کنی. نمیدانم حس میکنم مغز آدم مثل یک لامبورگینی است ما به اندازه یک پیکان از آن استفاده میکنیم.
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
بدون دیدگاه