جوانتر که بودم فکر میکردم همه کارها را یا باید خودم انجام دهم ، یا اگر آن را به کسی میسپارم خودم باید قبلا انجامش داده باشم و یا روندش رو کامل متوجه بشوم. کرهایم که بیشتر شد، شرکت که گسترده تر شد، دیدم با آن تفکر قبلی اگر بخواهم کاری را از پیش ببرم، عملا نمیتوانم. چاره کار در این بود فقط ورودی و خروجی ها را بسنجم.باز در جریان امور بودم ولی پروسه کار دیگر برایم مهم نبود. کمی که پیشتر رفتم دیگر حتی نمیتوانستم ورودی و خروجی ها را بسنجم ، فقط نتیجه کار بود که برایم مهم بود، سپردن یک وظیفه به افرادی که باور دارم میتواند، یا همه تلاشش را میکند و مشاهده نتیجه. تا اینجای کار این است، نمیدانم در آینده چه میشود. ولی من هم با کسب و کارهایم همیشه دچار تحول شدم، عمدتا چیزی که که همیشه روی خلق و خویم و روی رفتارم تاثیر گذاشته کسب و کارهایم بوده است. این که درست است و یا اشتباه باز هم نمیدانم. ولی میدانم اولویت اول زندگیم همیشه کسب و کارهایم بوده است، شاید این موضوع باعث شد که صادقانه در بقیه قسمتهای زندگی لنگ بزنم. یا بقیه جوانب زندگی را هم نتوانم مانند کسب و کارهایم رشد دهم. طبیعتا تنها تر شدم. به عقب که برمیگردم ، از هیچ دام از تصمیماتم پشیمان نیستم باید آن کارها را در آن برهه های زمانی میگرفتم ولی الان در آستانه چهل سالگی شاید موقع آن رسیده ، جنبه های دیگر زندگی را هم کمی کشف کنم. شاید وقتش رسیده کمی پایم را از گلیمم درازتر کنم، کمی بی پرواتر بفهمم آن سوی مرزهای کار چه چیزی هست. حتی به غلط ولی تجربه کنم.
گر بیوفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کآن کافر اعدا میکشد وین سنگدل احباب را
بدون دیدگاه