داشتم با دوستی حرف میزدم، گفتم نه چیزی خوشحالم میکند و نه چیزی ناراحتم میکند. هر وقت مرگ از راه برسد آماده ام. گفت یعنی نزیسته نداری؟ مرا به فکر فرو برد، راستش اگر تو نبودی جوابم قطعا این بود که نزیسته دیگر ندارم، ولی تو پیش چشمم آمدی! راستی راستی من با تو نزیسته زیاد دارم.آن هم خیلی زیاد! من نزیسته با تو زیاد دارم و حالا حالا ها پس قرار نیست بمیرم. من یک عالمه نزیسته با تو دارم. هنوز کلبه مان را صاحب نشده ایم. هنوز تو قوری را برایم از روش شومینه هیزمی برنداشته ای که برایم چای بریزی.
هنوز مانده تا با تو دنیا را ببینیم. هنوز مانده تا سختی ها و آسانی های دنیا را بیشتر ازینی که هست بچشم و تجربه کنم. تو همیشه مرا به خودم می آوری. حتی فکر کردن به تو، تخیل کردن اینکه داریم با هم بلند بلند حرف میزنیم و بلندتر میخندیم. میخواهم همه چیز را دو باره و صد باره با تو تجربه کنم. وای که چقدر ندیده با تو زیاد است. راستی راستی ها! اول راهیم. مرا باز در آغوشت تنگ بگیر تا برایت قصه زندگی ام را بگویم. تا از همه مردی ها و نامردی ها بگویم. تا بگویم از که زخم خوردم و که مرهمم گذاشت. من هنوز باید با تو خیلی چیزها را یاد بگیرم. من با تو هنوز باید خیلی بِزییم. تا تک تک پیچ و خم های دنیا را باهم برویم و خسته و کوفته به کلبه ای برسیم که مال من و تو است که بخاری هیزمی اش روشن است و آب در کتری اش میجوشد.
حالا نظرم عوض شد، من هنوز آماده مرگ نیستم، من آماده اینم که تو را بیشتر نفس بکشم و در هوایت “زنده باد زندگی” بگویم. هرچه شد باشد، من و تو از پسش برمی آییم.
مرا از آن چه که بیرونِ شهر، صحراییست؟
قرینِ دوست به هرجا که هست، خوش جاییست
کسی که روی تو دیدهست از او عجب دارم
که باز در همه عمرش سرِ تماشاییست
امیدِ وصل مدار و خیالِ دوست مبند
گرت به خویشتن از ذکرِ دوست، پرواییست

بدون دیدگاه