وای! امان از درد مغز. مغزت که درد میکند، تمام وجودت فلج میشود، حتی قلبت هم نمیتواند کار خودش را بکند. انگار کل ساختار وجودی آدم به هم میریزد. کاملا گیج و مبهوت میشوی. نمیدانی چه کاری را انجام دهی. نمیدانی چطور با بقیه رفتار کنی. روی دور کندی از زندگی قرار میگیری، حتی نمیتوانی خوب نفس بکشی. دوست داری به کنج عزلتت بخزی، جایی بروی که هیچ کس نباشد، حتی این موبایل لعنتی هم آنتن ندهد. بروی گوشه ای و ساعتها با خودت و فقط خودت خلوت کنی. از همه چیز بی خبر باشی.
اصلا راستش گاهی دوست داری همه مسولیت هایت را هم رها کنی و فقط نباشی. اینطور کار کردن بیست و چهار ساعته نتیجه اش همین میشود دیگر. خودم که میدانم دردم از چیست. انگاری حس میکنم گاهی توان کار کردن را ندارم، اصلا توان برقراری ارتباط موثر با دیگران را هم از دست میدهم. من باید ظاهرم آرام باشد، خوب گوش کنم و سنجیده حرف بزنم. میدانم! میدانم! ولی گاهی نمیتوانم. روستای پدر و مادری ام، یک منطقه ای بود دور از روستا به اسم “سودشت” که تقریبا همین شرایط را داشت،موبایل هم آنتن نمیداد. نمیدانم هنوز هم همانطور است یا آنجا هم مثل اینجا شده. فقط گاهی گله های گوسفند میدیدی. از خود روستا ها خیلی فاصله داشت. آخ! دلم میخواهد خودم و کتابهای حضرات حافظ و سعدی الان آنجا بودیم. سودشت راه درست و حسابی هم نداشت. باید چند ساعتی پیاده میرفتی تا میرسیدی. آنقدر دلم برایش تنگ شده است که اصلا نگو.
از طرفی هم آنقدر کار روی سرم ریخته است که هر هفته مجبورم هی جلسه هایم را جابجا کنم تا به همه اش برسم. من میدانم دارم با تمام توانم کار میکنم. حتی بیش از حد توانم هم دارم کار میکنم. ولی باز هم کافی نیست. باز هم باید بیشتر کار کنم. با اینکه وقتی در دفتر کارم هستم حالم خوب است. ولی کم آوردن هم حق هر آدمی هست. بیش از شش ماه هست که حتی سفری کوتاه هم نرفته ام. تازه سفر هم بروم باز باید لپتاپم را یدک بکشم و حواسم به همه چیز باشد. به شدت حس میکنم نیاز به یک بِرِک دارم. ولی لامصب میدانم سفر هم بروم باز درگیر کار هستم. اصلا نمیتوانم از نوشته ام نتیجه گیری کنم. فقط میدانم ، توی دفتر کارم و بین همکارانم حالم خوب هست، اصلا لبخند و خوشحالی همکارانم را که میبینم روزم ساخته میشود. ولی گاهی کم می آورم و به شدت نیاز به یک فضا برای بازسازی دارم. ماههاست بجز خانه که برایم حکم خوابگاه را دارد، محل کار و محل جلسات خارج از دفتر کارم هیچ جا نرفته ام. شلوغی مرکزهای خرید و قیافه آدمها بجز همکارانم را فراموش کرده ام انگار.
بدی اش این است که بیرون رفتن را بیشتر اوقات وقت تلف کردن میدانم. حس میکنم یا باید خواب باشم. یا کار کنم. راستش این کار یا خواب همیشه برایم جواب بوده است ها. ولی الان که این متن را مینویسم از آن وقت ها است که بشدت کلافه و عصبانی هستم و مغزم هم درد میکند.
سر شما و خودم را درد آوردم. عذرخواهم.
بدون دیدگاه