یک هفته خیلی سخت بر من گذشت. واقعا گاه فکر میکردم دیگر هیچوقت نمیتوانم به زندگی عادی برگردم. حتی نمیتوانستم از این استراحت اجباری برای فکر کردن استفاده کنم، تقریبا تمام بدنم از کار افتاده بود و بزور فقط وظایف حیاتی اش را انجام میداد که زنده باشم. گاهی حس میکردم گربه هم شک کرده که زنده ام یا مرده و می آمد و صورتش را به صورتم نزدیک میکرد تا مطمئن شود هنوز هستم یا نه. حس میکردم خوب خوب هستم. ناگهان انگار طوفانی در بدنم راه می افتاد. سرم درد میکرد، سرم گیج میرفت. حالت تهوع شدید بر من عارض میشد و نفسم به تگنا می افتاد. نمیدانم اگر این دستگاه اکسیژن سازی که امروز دیگر از برق کشیدمش نبود هنوز هم نفس میکشیدم یا خیر. خلاصه اش این که یک مرگ دیگر به مرگ هایم اضافه شد. از این هم جان سالم بدر بردم.امروز بالاخره به دفتر کارم برگشتم. فکر نمیکنم هیچ کجا اندازه این دفتر به من آرامش و استرس همزمان نمیدهد. از لحظه ورود شوقش را دارم و این شوق با استرس مدام دست در یقه هم انداخته اند. من راضی ام. هم ازینکه مریض شدم و بیشتر باید قدر سلامتی ام را بدانم. هم اینکه استرس و شوق همزمان انجام کاری را دارم. همه اش باعث می شود راضی بمانم و بدانم زندگی میتواند چقدر کوتاه باشد. چقدر میتواند قدرش را اگر ندانی حسرتش را به دلت بگذارد.اینکه آدم از یک لحظه دیگرش هم خبر ندارد لزوما بد نیست. این چند روز که کشورمان را سیل در هم نوردید و تعدادی از هموطنانمان را از دست دادیم بیشتر یادم می افتد که چقدر یک لحظه بیشتر در کنار یکدیگر ارزش دارد. چقدر زندگی میتواند با کرونا، با سیل و یا حتی با یک عطسه تمام شود. وقتی یاد بگیریم بیشتر قدر هم را بدانیم. از بودن با هم هم بیشتر لذت میبریم. من ازین مریضی و این شرایط یک هفته گذشته همین یک نکته را هم یاد بگیرم که باید بیشتر قدر یکدیگر را بدانیم برایم کافی است. روح همه رفتگان شادو مخصوصا روح همه آنهایی که در سیل اخیر از بین رفتند.
بدون دیدگاه