آدمها دلشان تنگ میشود، حتی ربات ها را هم جوری برنامه ریزی میکنند که دلشان تنگ شود. من هم گاهی اینقدر دلم تنگ میشود برای یک شخص برای یک مکان برای یک شخص در یک مکان که حد ندارد. گاهی دوست دارم بال داشته باشم و هرجا میخواهم باشم. گاهی دوست دارم برای یک ماه مرخصی بگیرم و به هرجا میخواهم برم. کسی که میخواهم را درست ببینم. ولی انگار جبر زمانه نمیگذارد. حتی الان که کمرم درد میکند هم نمیتوانم آنطور که دوست دارم، آنطور که دکترم بهم گفته استراحت کنم. دلم پر میکشد برای برخی ها ، دلم میخواهد ببینمشمان و دلی سیر فقط حرف بزنم. حرف بزنیم. از گذشته ها، از آنچه بر ما گذشته. ولی نمیشود که نمیشود. هر وقت تقویمم را نگاه میکنم پر است. هر وقت میخواهم پر هایم را باز کنم جلسه ای هست که باید پرهایم را ببندم. یا باید از آشیانه ام خیلی دور نشوم و امکان بازگشت به آشیانه همیشه برایم فراهم باشد. حالا که دیگر امکانات خوابیدن هم به آشیانه ام که همان اتاق کارم است آورده ام. دیگر کمتر انگار از اینجا دل میکنم. البته میگویم که دلم خوش است دلم با کار کردن خوش است، دلم برای اینکه قدمی برای کشورم بردارم خوش است. دلم به همین خوش است که همیشه سعی کرده ام کارهایی که میکنیم فقط بیزنس نباشد و علم و دانش مبنای آن باشد، انگار امسال که دانش بنیان نامیده شده است هم بیشتر تشویقم میکند در محل کارم باشم و تلاش کنم. هرچند به عنوان مثال در حوزه رمزارزها اینقدر تلاش کردم برای بعد قانونی اش، برای مملکتم اینقدر تلاش کردم در عصه های بین المللی و آخرش دردسرهایی که برایم پیش آمد بیشتر از منفعش بود. باز میگویم اگر قدیم برداشته باشم که اندازه سرسوزنی به کشورم خدمت کرده باشم ارزشش را داشته است. میدانم که دلم تنگ است ولی این راهی است که خودم انتخاب کرده ام. با همه دل تنگی ام باید مقابله کنم که در میدان باشم که کاری کنم که کشورم به آن نیاز دارد، که کاری کنم که حتی اگر امروز آنان که باید قدرش را بدانند ، ندانستند، سالها بعد متوجه بشوند که آتش به اختیار بودن مسولیت بزرگی است، معنی اش این نیست هر کاری خواستی بکن، بلکه یک مسلویت بزرگ است که خودت باید بدانی چه کرده ای و فردا روزی هم بتوانی دفاع کنی و سرت بالا باشد. به مرور زمان دارم یاد میگیرم که چه کنم که مفید باشم. ولی گاهی هم دل هوای یار میکند، دل هوای پرواز میکند. دل میخواهد از میز و صندلی ات جدایت کند و فرسنگ ها دورت کند. چقدر در این بعدش لنگ میزنم. هیچ وقت نفهمیدم وقتی دلم پر زدن میخواهد باید چه کنم که تعادل کار و آن تیکه غیر کاری دلم برقرار شود. نمیدانم ها شاید هم قرار هست همیشه همین باشد، من که برای خودم هیچ وقت نه بازنشستگی متصور هستم نه دوست دارم در تخت بمیرم. دوست دارم مردانه میانه میدان بمیرم. برای آرمان هایم. برای آرمانهای کشورم و برای جنگ برای بهتر شدن دنیا. دوست دارم مرگم هم اثری داشته باشد. دوست دارم وقتی میمیرم هم برای خدمت باشد. این همه از خدمت حرف زدم معنی اش این نیست که کاسبی نکنم، بیزنس صرفا خدمت نیست. بیزنس باید هم تولید ثروت داشته باشد و هم خدمت به خلق. بیزنسی که فقط پول دربیاورد از نظر من ارزشی ندارد. خدمتی هم که نتواند ثروتی تولید کند و از آن برای توسعه و اشتغالزایی استفاده کرد نسخه مناسب من نیست. من میخواهم کار کنم و ارزش خلق کنم و ثروت تولید کنم برای کشورم برای اقتصاد کشورم برای همین مملکت. این گاه گاه دلم میخواهد ها را هم باید راهی برایش پیدا کنم.شاید با این پروازهای گاه گاهم دلم آرامتر شود و با قدرت بیشتر هم کار کنم.
عشق آمد و رسم عقل برداشت
شوق آمد و بیخ صبر برکند
در هیچ زمانهای نزادهست
مادر به جمال چون تو فرزند
باد است نصیحت رفیقان
واندوه فراق کوه الوند
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
این جور که میبریم تا کی؟
وین صبر که میکنیم تا چند؟
چون مرغ به طمع دانه در دام
چون گرگ به بوی دنبه در بند
افتادم و مصلحت چنین بود
بی بند نگیرد آدمی پند
مستوجب این و بیش از اینم
باشد که چو مردم خردمند
بدون دیدگاه