شاید که نه! حتما خیلی رنجانده ام ات. ولی میخواهم بدانی، خودم هم نمیدانم چرا گاهی اینقدر عقلم به زوال میرود و احساساتم هم با عقلم همسفر میشوند و تبدیل به آدمی میشوم که تو نمیخواهی اش. چشمهایت هنوز وانمود کردن را بلد نیستند، همه آن حسی که در وجودت به من داری را چشمانت لو میدهند. و من آدم خوبی نبوده ام و میدانم که برای خیلی خیلی هم کم بوده ام.
ولی گره دل من و دل تو در ازل به هم خورده است و من با همه وجود میخواهم این گره محکمتر شود. شاید هنوز هم بعد چهار دهه زندگی در این دنیای بی معنی راهش را یاد نگرفته باشم ولی صادقانه اگر تلاش هم نکنم، نه فقط پیش تو که پیش خودم هم شرمنده میشوم.
من باید هرطور شده کاری کنم که تو از من رنجیده خاطر نباشی، یا از من امیدت بریده نشود. من میخواهم تا وقتی نفس میکشم نفس تو را حس کنم.
صادقانه روبروی خودم مینشینم و کلاهم را قاضی میکنم و میبینم که باید بیشتر باشم، که باید بیشتر حواسم به دلی باشد که عاشقانه پیش کشم کرده ای. از حالا به بعد میخواهم بیشتر حرف دلت را بشنوم و بیشتر هم حست کنم. میخواهم واقعی تر کنار دلت بمانم که شاید ذره ای از خوبیت در حقم را جبران کرده باشم. همین.
بدون دیدگاه