حتما که همیشه نباید حرفی برای گفتن باشد، بیشتر اوقات حرف برای نوشتن زیاد است. آدم به آدم که میرسد گاهی زبانش بند می آید، هرچه میخواسته بگوید یادش میرود. دقیقا همان بیتی که حضرت سعدی میفرماید:”گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم ..چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی”. یعنی میبینی اش، کلا یادت میرود چه میخواستی بگویی. همه چیز از ذهنت پاک میشود. بعد بجایش وقتی میخواهی بنویسی، تند، تند هی همه چیز یادت می آید. هی مینویسی و هی تمام نمیشود. میدانی نوشتن خوب است ها. فقط حس میکنم مثل توی چشم کسی زل زدن و حرف زدن، نمیتواند بار معنایی حرفت را منتقل کند. من که نمیدانم چقدر در نوشته هایم میتوانم، همان چیزی که در دلم هست را بنویسم. ولی خوب میدانم که از دلم بر می آید، به این امید که بر دل هم بنشیند. هی مینویسم. هی مینویسم و هی کمتر حرف میزنم. گاهی اوقات حرفهایی که به خودم هم میخواهم بزنم را حس میکنم راحتتر میتوانم بنویسم. انگار آن تیکه از مغزم که باید بنویسد فعال تر شده ، خوب البته که خودم هم بدم نمی آید. ولی امان از حرفهایی که دوست داری بگویی ولی نمیتوانی. حتی گاهی به خودت اجازه نمیدهی که بنویسی شان. کاملا بدون هدف نوشتن این پست را شروع کردم. ذهنم اما مرا به جایی میکشد، به جایی که دوست دارم ببینمش، بشنومش. به جنسی از مخمل مشکی و قرمز، همان قدر نرم و لطیف. دلم برای خیلی ها تنگ شده است، برای پسردایی ام که دنبال گوسفندش آواره کوه شده بود و افتاد و مرد. دیشب خوابش را دیدم. به من میگفت، بی معرفت، اگر تو جای من مرده بودی، من سراغ خانواده ات را بیشتر میگرفتم. تو چرا این همه وقت حال و احوالی از خانواده دایی ات نگرفتی. آخ قلبم آتش گرفت. مدتها بود خوابی اینقدر واقعی ندیده بودم و اینقدر وقت بود این همه احساس شرمندگی نکرده بودم. تا بیدار شدم به مادرم زنگ زدم، گفتم شماره پسردایی ام را یعنی برادر همان پسر دایی مرحومم را برایم بفرستد. گفت میفرستم. ولی چند ساعت گذشته و هنوز هم برایم نفرستاده است.حتما سرش خیلی شلوغ است. دلم هوای روستایمان را کرد. کاش میتوانستم بروم و به همه فامیل سر میزدم. کاش میشد. دایی ام، پدر همان پسر دایی مرحومم، دقیقا هیجده ماه قبل از پسر دایی ام، او هم از کوه افتاد و فوت کرد. پدر و پسر دقیقا مثل هم از دنیا رفتند. قلبم آتش میگیرد وقتی یادش می افتم. دایی ام که مرد، پسر دایی ام، پشتوانه خانواده بود. او که رفت برادر کوچکترش پدر خانواده شد. و حالا بعد از این همه سال که حس میکنم هیچوقت نتوانستم مرگش را باور کنم، به خوابم می آید و از من گله میکند. حق هم دارد. کوتاهی کردم. دوست دارم جبران کنم. دوست دارم بگویم که چقدر دوستشان دارم. دوست دارم بگویم که هنوز هم مرگ پسر دایی را باور نکرده ام، هنوز هم نتوانسته ام برایش سوگواری کنم. دلم برایش تنگ شده است. دلم برای خانواده دایی ام هم تنگ شده است.مادرم هنوز شماره پسر دایی ام را برایم نفرستاده است. میخواهم زودتر با او صحبت کنم. میخواهم شاید یک دل سیر گریه کنم. اشک امانم نمیدهد. دیگر نمیتوانم بنویسم.
بدون دیدگاه