بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
فکر میکردم، وقتی کسی می آید را میشود همیشه نگهش داشت. نمیدانستم که رفتن هم جزئی از آن است. دل آدم عجیب است. هیچ وقت نمیخواهد رفتن کسی را باور کند. آدم دوست دارد، همه آنهایی که دوست دارند همیشه باشند. حتی اگر همیشه نزدیکشان نباشد. دل آدم نمیخواهد باور کند. دل آدم مغرور است. دل آدم همیشه امیدوار نگهت میدارد. آنقدر امیدوار که گاهی امیدت هم غیر واقعی میشود. گاهی حس میکنی، یکی را خیلی دوست داری و او هم همانقدر دوستت دارد، ولی نمیدانی که دل تو هست که همه اینها را میخواهد. دیگری شاید هیچوقت دلش را درگیر نکند. فقط هست. خودش هم نمیداند چرا هست. وقتی به دلش رجوع میکند میبینید بودنت آنقدرها هم مهم نیست. رهایت میکند. این روزها که بیشتر فیلم میبینم، بیشتر میبینم زندگی ها شبیه فیلمها شده ، مثل قبل دیگر نمیشود گفت که این ها فیلم هستند. فیلم ها واقعی هستند. آدمها قلب دارند، دل ندارند. دوره دل داشتن به گمانم تمام شده است. داشتم “برادران لیلا” را میدیدم. چقدر شبیه زندگی خودمان است. آدمها حتی توی گوش پدرشان هم سیلی میزنند. از آدمها چه انتظاری داری. آدمها همین هستند. سیلی میزنند. موقعی سیلی میزنند که فکرش را هم نمیکنی. هرچیزی که احساست را با آن درگیر کرده باشد را به سخره میگیرند. میخندند، فراموشت میکنند. تلخ میخندی، فراموششان نمیکنی. از آدمها توقع داشتن کار اشتباهی است. حداقلش خوب است که عمده زندگیم به کار میگذرد، در کار این روابط وجود ندارد، آدمها می آیند و میروند، این خصلت کار است. ولی در همان یک تیکه زندگی غیر کاری چقدر این رفتن و آمدن ها دردناک است. آنقدر دردناک است که گاهی احساس میکنی کاش هیچوقت محبت کسی را به دلت راه نمیدادی. دیروز گربه حالش خوب نبود. از صبح تا شب خوابیده بود، داشتم دیوانه میشدم. نه زبان داشت که حرف بزند، نه من حضرت سلیمان بودم که بفهمم چه میگوید. گاهی غر غری میکرد و باز میخوابید. سوی چشمهایش کم شده بود. دل در دلم نبود. تنها چیزی که برایم مهم بود این بود که حالش خوب شود. طاقت نیاوردم همان شبانه بردمش پیش دکتر، معاینه اش کرد. گفت کمی سرما خورده است، موهایش را از هر سال زودتر کوتاه کرده بودیم. طفلک سرما خورده بود. دکترش دارو تجویز کرد. امروز حالش خوب است. حال من هم خوب است. آدمی اینقدر راحت دلش را به یک حیوان خانگی میبازد.چون آدم است. شاید چون دل دارد. حالا ولی میدانم هر آمدنی ، رفتنی هم دارد. حالا میفهمم همان چیزی که در کار به آن پایبند بودم، در همین زندگی غیر کاری ام هم باید یاد بگیریم. باید یاد بگیرم نه با هیچ خبر خوبی زیاد خوشحال شوم و نه با هر خبر بدی آنقدر پریشان. همه چیز کاری باشد بهتر است. چون بهتر بلدم با آن سر و کله بزنم. احساسات آدم هرچه خاموشتر باشد انگار که بهتر است. درد فراق را هم آدم باید یاد بگیرید تحمل کند. حتی اگر امید وصالی در آن نباشد.ولی میدانی همه این ها را هم نوشتم که خودم را کمی آرام کنم، ته دلم میدانم درد فراق درمان ندارد. و هنوز هم آدمها دل دارند، نه قلب.
اگر بر جایِ من غیری گزیند دوست، حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جایِ دوست بُگزینم
صَباحَ الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا؟ برخیز
که غوغا میکند در سر خیالِ خوابِ دوشینم
شبِ رحلت هم از بستر رَوَم در قصرِ حورُالعین
اگر در وقتِ جان دادن تو باشی شمعِ بالینم
حدیثِ آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بیغلط باشد، که حافظ داد تلقینم
بدون دیدگاه