سنت که بالاتر می رود، کمتر حرف میزنی، بیشتر گوش میدهی. هر حرفی را نمیزنی، بیشتر کلامت را قبل از جاری شدن مزه مزه میکنی، امان از وقتی دلت به حرف بیاید. همه این معادله ها به هم می ریزد. گاهی میگویی آنچه عقلت میگوید نگو. گاهی عقلت هم فقط تسلیم دلت می شود. اصلا عقل را چه به زبان. ارباب زبان، دل است. عقل هم وقتی مجال حرف زدن پیدا می کند که دلت به آن اجازه داده باشد. زبانی که سرخ باشد، داد میزند که اربابش سرخ است، دل سرخ است. دلی که سرخ شد، عقل می خواهد حریفش شود؟ زهی خیال باطل. فرمانروای آدمی دلش است، اصلا هر کار بزرگی که در دنیا انجام شده است دلیلش این بوده که دلی بر عقل غالب شده، دلی که برنده رقابت دائم عقل و دل می شود. مگر میتوان عاقل بود و عاشق هم بود، آنکه در دنیا تغییر ایجاد می کند عاشق است نه عاقل. کدام عقلی حکم میکند مغزت همیشه روشن باشد، نه خوابی داشته باشی و نه خوراکی. روز و شب برای هدفت بجنگی. نه اینها هرطور حساب می کنم کار عقل نیست. همه اش کار دل است. همه اش عشق است. منشا همه تغییرات دل است و دلی که سرخ شد تا تهش میرود، حتی تا جایی که دیگر نتپد. دل برایش مهم نیست که آخرش چه می شود. آنچه برای دل مهم است شاید عقل، نه شاید نه، حتما ، عقل نکوهشش می کند. ولی تهش من می گویم خوش بحال آن کس که که عنانش در دست دل است. عقل اگر برده عشق شد، آن وقت حاصلش خیر است. دل اگر برده عقل شد آخرش فقط افسوس است. دل که خوش باشد حال آدم خوب است. سنت که بالاتر می رود، اگر هنوز هم مثل بچگی ات اختیارت در دست دلت باشد، آنچه می خواهی را تا تهش پافشاری کنی، با همه وجود بخواهیش به آن نرسی هم افسوسش برایت نمیماند. امان از وقتی که سنت که بالاتر رفت فرمانروایت بجای دلت بشود عقلت. عقل فقط کارش سبک سنگین کردن است و آخرش هم حسرت.
بدون دیدگاه