خوب یادت هست که روز اول اگر جسارت من نبود، حالا نه تو مرا داشتی و نه من جانی چون تو. بگذار پای خودخواهی ام. جسارت من باعث شد حالا یار جانی هم باشیم. یکی از جسورانه ترین کارهایی که توی زندگی انجام دادم، همین ایستادن در در دروازه قلبت بود. تا در قلبت را به رویم باز کردی بدون هیچ تردیدی، تا میتوانستم دست و پا زدم که همانجا بمانم و انگار که راستی راستی هم مانده ام. آنقدر ماندم که دیگر از خیال به واقعیت محض زندگی ام تبدیل شدی و من هم برای تو به گمانم آرام جانت شدم. نشدم؟
ارتباط بین آدمها خیلی پیچیده است، ارتباط من و تو هم پیچیدگی زیاد دارد ولی فکر میکنم آنچه باعث میشود هرچه هم میشود باز دلمان برای همدیگر بتپد، رابطه ای فراتر از عشقی است که مردم میگویند. یک کشش عجیب، یک حس عجیب. عشقی عجین شده با ترکیباتی که شاید نمیدانم چیست. ولی هرچه هست باید چیز عجیب و ناشناخته ای باشد. این کششی که من به سوی تو دارم فراتر ازین حرفها است. هرچه هست، هر نیرویی که هست، هرچه باعث میشود من اینقدر خواهان تو باشم، دلداده تو باشم و از آن سمت هم تو دلت را به من بدهی، چیزی هست که باید تحسینش کنم و بگویم دمش گرم. من توی قصه ها و شعرها فقط میخواندم که آدم چقدر میتواند عشق آدمیزاد را تجربه کند.
قبل از تو حافظ و سعدی و مولانا را آدمهایی میدانستم که عشقی را به تصویر میکشند که در جهان واقعی وجود ندارد، عشقی را تعریف میکنند که از محالات است. ولی از وقتی تو آمدی فهمیدم که نه! واقعا میشود که همینی باشد که آنها میگویند. همین غرق شدنها در هم باشد همینی باشد که حضرت سعدی میگوید:
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
حالا میبینم واقعا میشود همینطور بود. همینقدر عاشق یکی بود که حتی لحظه مرگ هم به هیچ چیز جز او فکر نکنی. این حضرات اگر به چنان محبوبیتی رسیدند برای این بود که عشق واقعی را تجربه کردند و بدون هیچ تردیدی از آن نوشتند. حالا وقتی شعرهایشان را میخوانم، بیشتر از قبل درکشان میکنم، به جانم میچسبد و حس میکنم تعریف عشق یا چیزی فراتر از عشق همینی است که من هم دارم تجربه اش میکنم. حالا حس میکنم تک تک بیت های شعرهایشان انگار همانی هست که من هم دارم زندگی اش میکنم. خوب قدرش را میدانم. و خوبتر هم قدر تو را میدانم که چنین شیفته ام کردی. دم تو هم گرم. آخر کلام هم اینکه این چهار تا بیت را خوب و با دقت بخوان و مزه مزه شان کن تا بفهمی که از عشق تو هیچ پروایی ندارم، تا بفهمی من تا تهش با پررویی هستم و میمانم.
مر عاشق را ز ره چه بیمست
چون همره عاشق آن قدیمست
از رفتن جان چه خوف باشد
او را که خدای جان ندیمست
اندر سفرست لیک چون مه
در طلعت خوب خود مقیمست
کی منتظر نسیم باشد
آن کس که سبکتر از نسیمست
بدون دیدگاه