بوی گل همه فضا را پر کرده بود، فصل بهار بود. لباس سفید بلندت که در خوابهایم میپوشی را به تن کرده بودی، دشتی بود وسیع، خیلی وسیع. در فاصله دورتری صدای ساز و ناقاره را میشد شنید. نزدیک ترین آدم به ما دایی ام بود، دایی فیروزم. داشت چای آتشی درست میکرد. خیلی جوانتر از الانش بود. بلند صدایم کرد:”وحید! وحید! دایی جان بیایید چای بخورید” نگاهت کردم انگار ازین که از جمع دور بودی خوشحال به نظر میرسیدی.
نزدیک آغل بره های دایی ام بودیم، یکی از بره ها را میخواستی بغل کنی، گفتم “لباست کثیف میشود”. ولی اصرار داشتی بره کوچک را بغل کنی، آخر کار خودت را کردی، بغلش کردی، دستش را به ما نشان دادی و گفتی:” میبینی دستش زخمی شده است”. با هم پیش دایی ام رفتیم، بره را به دایی ام دادی گفتی :” دایی جان طفلک دستانش زخمی شده”. دایی ام بره را بغل کرد. برایمان چای ریخت، در استکان های کوچک کمر باریک، خوب یادم است که روی آن نقش شاه های صفوی بود. استکان ها درون نعلبکی بودند و کنار هر کدامشان هم دو حبه قند بود. با شوق استکان ها را سرکشیدیم.
با دایی ام خداحافظی کردیم و سمت جمعیت و صدای ساز و ناقاره رفتیم، زن و مرد دوشادوش هم در حال دستمال بازی بودند.دستمال بازی قشقایی ها صفایی دارد. به آنها که نزدیک شدیم یکصدا کِل کشیدند. فضایی را برای من و تو خالی کردند و به دستمان دستمال دادند، من و تو هم شروع کردیم با بقیه رقصیدن. تعجب میکردم که تو کی دستمال بازی را یاد گرفتی. صدای هیاهوی جمعیت حس زندگی میداد.
عمویم تفنگش را در دست گرفته بود و هی تیر هوایی شلیک میکرد. همه بودند، حتی عمه ام که فوت شده بود هم بین جمعیت بود. رفتم پیشش مثل همیشه قربان صدقه ام رفت و مرا بوسید من هم شانه هایش را بوسیدم. تو را هم بوسید و گفت:”قدر هم را بدانید، زندگی زود تمام میشود”. روحش شاد زن نازنین و کدبانویی بود، الان که مینویسیم اشک در چشمانم جمع شده است، خیلی دوستش داشتم. قدیمها که عید ها به روستایمان میرفتیم، برای دیدن عمه ام و خانواده اش باید راه دورتری را میرفتیم، پیاده یا سواره همیشه خودمان را به روستایشان میرساندیم. عمه ام و خانواده اش برایمان کم نمیگذاشتند. عمه ام بخاطر قصور پزشکی جان خودش را از دست داد. هنوز هم وقتی یادم می افتد برایش فاتحه میخوانم و گاهی هم گونه هایم تر میشود.
داشتیم با بقیه میرقصیدیم، صدای ساز و ناقاره بلند بود. خسته شده بودی، توی صورتت میدیدم که خسته ای. دستت را گرفتم و گفتم بیا برویم و کمی استراحت کنیم، رفتیم و در سیاه چادر بزرگی که نزدیک محل رقص بود نشستیم. لباست انگار از همیشه بلندتر بود جمعش کردی که راحتتر بنشینی. کلی آدم که همه شان از خانواده و فامیل بودند آمدند و دورمان نشستند. یکی از زن های فامیل شروع به آواز خواندن کرد. عین همان قدیمها که در عروسیها آواز میخواند. همان صدا بود همانقدر دلنشین.
“چه کنم” گربه ام، آنقدر به صورتم زد تا بیدار شدم و عروسی را نیمه کاره رها کردم. گرسنه اش بود و صبحانه اش را میخواست.
دلم برای فامیلهایمان، برای روستایمان تنگ شده است. خیلی زیاد.
بدون دیدگاه