زرد


پسر دایی ام که مُرد، یک غم سنگین برای همیشه روی دلم نشست. سال نود و یک بود، تازه به افشار و افسانه یک فروشگاه اینترنتی در شیراز راه اندازی کرده بودیم. یادم است کلی هزینه تبلیغات کردیم، فکر میکردیم هرچه بیشتر تبلیغ کنیم، زودتر به نتیجه میرسیم. پسر دایی ام توی کار لوازم آزمایشگاهی و آرایشی بود، بعد از مدتی که در تهران زندگی کرده بود به شیراز برگشته بود و آنجا کار میکرد.

زیاد پیش می آمد که ناامید شویم، پسر دایی ام همیشه به دفتر ما سر میزد و ما را امیدوار به ادامه دادن و تسلیم نشدن میکرد. حرفهایش همیشه مفید بود. یادم است آن سالها تازه کتاب های زرد روانشناسی به بازار آمده بودند، کتابهایی مثل “غورباقه را قورت بده” یا “راز” . یادم است آن سالها همه این کتابها را خوانده بودم و فکر میکردم از عهده هر کاری برمی آیم. الان که به آن سالها نگاه میکنم، حداقل برای خودم میتوانم بگویم که این کتابها در کله شق شدن من تاثیر داشتند. تاثیرشان هم مثبت بود. شاید الان بیشتر آدمها این کتابها را روانشناسی زرد بدانند ولی آن موقع ها برای من خوب بود، برای اینکه کم نیاورم. برای اینکه میدانستم اگر این کار هم نشد، اگر فروشگاه اینترنتی ما نتوانست موفق شود، کار دیگری را شروع میکنم، آنقدر ادامه میدهم تا موفق شوم.

این تفکر که “من میتوانم” از همان موقع ها قوت گرفت. یادم است عکسی را روی دیوار های دفترمان زده بودیم و هربار آن را میدیدم انرژی میگرفتیم، عکس مردی بود که داشت در دل کوه کلنگ میزد و به طرف گنجینه ای از الماس حرکت میکرد و نزدیک آن که شده بود، ناامید شده بود و درحال برگشت بود، بسیار ناامیدانه. درصورتیکه اگر چند کلنگ دیگر میزد، میتوانست به گنج الماس برسد. حدودا هفت صبح شروع به کار میکردیم و تا حدود ساعت یازده شب کار میکردیم. دفتر کارمان خرپشته یک ساختمان قدیمی بود در طبقه چهارم بدون آسانسور. عصرها قلیان چاق میکردیم و روی پشت بام میکشیدیم.گاهی وقت ها پسردایی ام می آمد و در حال قلیان کشیدن هم سعی میکرد به ما امید و انگیزه بدهد. یادت بخیر عظیم. دلم برایت تنگ شده است. عظیم آن موقع ها مرا با دکتر آزمندیان آشنا کرد، شروع کردم سخنرانی هایش رو گوش دادن، همیشه وقتی به حرفهایش گوش میدادم انرژی مضاعف میگرفتم، روزگار سختی داشتیم، بودجه محدود و سایتی که درآمد آنچنانی نداشت و حتی خرج خودش را هم در نمی آورد. جایمان را عوض کردیم، فکر میکردیم مشکل از جا هست که نمیفروشیم ولی باز هم نشد. گاهی هم پیش می آمد فروش یک روزمان خوب میشد و باز انگیزه میگرفتیم که اگر هر روز به همین اندازه بفروشیم مشکلاتمان حل میشود و بیزنس روی دور می افتد.

یادم است یک روز سفارش یک یخچال از کرمانشاه گرفتیم، یخچال را تهیه کردیم و ارسال کردیم، مشتری با عصبانیت تماس گرفت که این مدلی که ارسال کرده اید با مدلی که در سایتتان است متفاوت است. دیدیم که حق دارد و آن مدل مد نظر ایشان که به آب شهری وصل میشد، اصلا در بازار موجود نیست. اگر یخچال برگشت میخورد کلی ضرر میکردیم و نمیتوانستیم آن را پس هم بدهیم. فهمیدم که مشتری عصبانی این یخچال را برای جهیزیه دخترش خریده است، کُرد بود و مهربان. برایش چند قلم لوازم آشپزخانه تهیه کردیم و به رایگان برایش ارسال کردیم تا راضی شد یخچال را بپذیرد. ازین ماجراها زیاد داشتیم، یک بار کالای دو مشتری را جابجا ارسال کرده بودیم، هر دو تماس گرفتند و عصبانی بودند. برای اینکه راضیشان کنیم، گفتیم کالایی که به دستتان رسیده را به عنوان هدیه از ما بپذیرید و کالایی که ثبت کرده بودند را دوباره برایشان ارسال کردیم.

آخرش دیدیم ما داریم تبلیغات چیزی را میکنیم که در سایتمان وجود ندارد و یا قیمتمان اصلا رقابتی نیست و به تامین کننده های دست اول دسترسی نداریم. خلاصه هرچه بود رفاه شاپ تعطیل شد. ولی انگیزه ما کم نشد. عرض کردم احساس میکنیم این کله شقی را عظیم پسر دایی ام به من یاد داد، و خواندن کتابهای زرد موفقیت هم بی تاثیر نبود، هرچند به قوال استاد الهی قمشه ای این کتابها فقط نویسنده اش را موفق و پولدار میکنند و بقیه چیزی عایدشان نمیشود، مثل پکیج فروشهای اینستاگرامی امروز. بگذریم.

عظیم از کوه پرت شد و برای همیشه رفت. من ماندم و منتوری که دیگر نبود. دوباره شروع کردیم دوباره کار کردیم، از تجربه های قبلی استفاده کردیم و ساختیم و ساختیم.

همین حالا هم باز هم میدانم چیزی که از هر چیزی مهم تر است، آدمها هستند، تیم هستند که با آنهایی، اگر تیمی باشد که همدل هم نباشند ولی هم هدف باشند قطعا از پسش برمی آیی. افسانه و افشار هنوز هستند، آدمهای هم هدف دیگری هم هنوز کنارم هستند که به بودنشان افتخار میکنم. و میدانم حتی همدل هم نباشیم، هم هدف هستیم و از پسش بر می آییم.

حالا که نوشته ام طولانی شد این را هم آخرش بنویسم که دلم بیشتر از همیشه برای گربه تنگ شده است، گربه همیشه به حرفهایم گوش میداد و محرم اسرارم بود و الان نبودش بیشتر از همیشه آزارم میدهد.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *