خوابهایم عجیب تر میشود، واقعی تر میشود، همه چیزهایی که در ضمیر ناخودآگاهم میبینم، به خوابهایم راه پیدا کرده اند.
خوابت را دیدم، در لبه پرتگاه در دامنه کوهی ایستاده بودی فکرش را هم نمیکردم بخواهی از آنجا رد بشوی، بسیار لبه باریکی داشت. ولی تو شروع به راه رفتن کردی و مرا هم تشویق میکردی همراهت شوم، ترس وجودم را گرفته بود، میگفتم من بمیرم هم مهم نیست، تو باید مراقبت بیشتری کنی و نباید از آنجا رد شوی، ولی کو گوش شنوا! به ناچار در پی ات آمدم، تو با اطمینان قدم بر میداشتی و دل من هم گرمتر میشد. با هر استرسی که بود بالاخره رد شدیم و به نقطه امنی در دامنه کوه رسیدیم. گفتی اگر به تو میگفتم مسیر خطرناک است همراهم نمیشدی.
من نفس تازه ای کشیدم، انگار آن پرتگاه دیگر ترسناک نبود، حس میکردم لازم باشد باز هم میتوانم از آن عبور کنم.
میگفتی خیلی از کارها هم همین است، اولش میترسی ولی باید قدم برداری. گفتم خیلی خطرناک بود، گفتی موفقیت در قفای ریسک و خطر است.
در خواب هم به من درس زندگی میدهی. ای امان از این ذهن من که حتی در خواب هم میخواهد درس بگیرد.
تو چشمانت رنگ زندگی هست. تو همیشه همراه منی وچشمان براقت و ذوق نگاهت همیشه حالم را خوب میکند، حتی در خواب هایم.
یادم نیست بعد ازینکه به آن نقطه امن رسیدیم چه شد، فقط سراسیمه از خواب بیدار شدم، نزدیک سحر بود. دیگر خواب جایز نبود. روز سخت و شلوغی هم در پیش داشتم. باید بیدار شوم و از پرتگاه های زندگی عبور کنم، قطعا بعدش آرامش خواهد بود. یا حداقل دوست دارم اینطوری فکر کنم که در پس هر سختی ساحل آرامشی هست. حتی اگر در آن ساحل نمانی و ادامه دهی، سختی ها گی بیشتر و ساحل های زیبای بیشتری در سر راهت خواهد بود.
بدون دیدگاه