شالوده


آدمی معمولا در زندگی اش الگویی دارد، الگی یک بچه معمولا در خانواده پدر و مادرش هستند. و بعد با وارد شدن به جامعه الگویش تغییر میکند، ممکن است گروه موسیقی باشد، نویسنده ای باشد، یا فردی از نزدیکان که همیشه دوست دارد بتواند جای او باشد.حتی ممکن است اگر الگویش سیگار میکشد او هم سیگاری شود، لباس پوشیدن، پیپ کشیدنش، همه چیزش شبیه او شود.گاهی ارتباطی تنگاتنگ با الگویش دارد و تلاش میکند همیشه شبیه او باشد. گاهی از دور زندگی اش رو میبیند و باز هم تلاش میکند شبیه رفتارهای ظاهری او رفتار کند. حس میکنم خیلی ازین رفتارا ناخودآگاه هم در وجود یک فرد شکل بگیرد. حتی بیزنس هم باها شنیده ام که فلانی تلاش میکند خودش را شبیه فلان بیزنس من معروف نشان دهد. مثلا در حال زندگی کند. یا همیشه در حال پیشرفت باشد و به داشته هاش شخصی اش اهمیت ندهد. گاهی افراد میخواهند نشان دهند که مانند مثلا گاندی هستند. برخی افراد هم که نمیشود اسم بیزنس من حتی رویشان گذاشت باز الگوهایی در زندگی دارند که به غلط یا درست حرفهایشان میشود چراغ راهشان. حتی اگر به قیمت از دست دادن آنچه دارند باشد. رفتارهای احمقانه ای که نهایتا منجر به شکست میشود. تصور میکنند اگر انند فلانی باشند حتما موفق میشوند یا وضعیتشان از اینی که هست بهتر میشود. غافل هستند که بیزنس من در پیچ و خم ها و مشکلات فولاد آب دیده میشود. غافل ازینکه بیزنس من واقعی اگر همه جوانب را در نظر نگیردو صرفا روی سودآوری تمرکزداشته باشد، خانه را بدون شالوده پایه ریزی کرده است. استارتاپ هایی که پشت سر هم شکست میخوردند شاید بتواند نمونه ای ازین پیش رفتن بدون محکم کردم ستون ها باشد. اصولا استارتاپ ها تا زمانیکه شرکت نیستند و یا تعدادی آدم همدل کنار هم تلاش میکنند، زود هم رشد میکنند، شرکت هرچقدر که بزرگتر میشود، فشل تر میشود، اگر این فشل شدن را مدیران اصلی شرکت و هییت مدیره نتواند کنترل کنند و به سمت چابکی پیش ببرند محکوم به شکست هستند. زمانیکه تعداد نیروهای انسانی کم است، هر ایده ای مطرح شود، خیلی زود میتواند به مرحله اجرا برسد، هرچه شرکت بزرگتر میشود، آدمهای بیشتری باید یک ایده را نظارت و اجرا کنند و شاید باعث افزایش کیفیت یک ایده شود ولی فشل تر شدن شرکت را هم رقم میزند. گاهی برای اینکه شرکت پویا تر شود و فشل نشود، باید تصمیمات سختی گرفته شود. شاید باید برخی پروژه ها را کلا کنسل کرد. شاید باید تعدیل نیرو داشت. شاید باید توان شرکت را به سمت آنچه واقعا میتواند ارزش خلق کند معطوف کرد. طبیعتا کار راحتی نیست ولی باید انجام شود.در خاطرات استیو جابز مرحوم میخواندم که وقتی دوباره مدیرعامل اپل شد، فورا چند تا از پروژه های شرکت را تعطیل کرد و تمرکزش را بر روی سود ده بودن شرکت گذاشت. ازین تصمیمات ناگهانی و قطعا فکر شده در دنیای بیزنس زیاد است. مهم این است که بیزنس به روند خودش و خلق ارزش تمرکز داشته باشد. و هر از چند گاهی یک پالایش در آن صورت بگیرد. تا بتواند همچنان ارزش آفرین و خلاق باشد. تصمیم گیران اضافی که تاثیر مستقیمی روی خلق ارزش شرکت ندارند گاهی باعث میشود بجای آنکه شرکت روند رشد به خود بگیرد. درگیر تعارض شود و بجای خلق ارزش مرتبا اعضای اصلی آن گرفتار حل تعارض ها شوند. گاهی باید تصمیم گرفت و محم پای تصمیم ایستاد. حتی اگر به قیمت کوچکتر شدن شرکت باشد. این باعث میشود همه ستون هایی که محکم نیستند را محکم کنی و حتی اگر لازم باشد شالوده کار را هم محکم تر کنی و بر بستری محکم تر کارها را دوباره پیش ببری. قطعا که این همه ساخت و ساز و خرابی خسارت هم دارد ولی همه اش برای آینده ای بهتر است. یک نکته مهم وجود دارد و آن این است که یادت باشد هرکاری میکنی، سرمایه های انسانی خوب با ارزشترین دارایی یک شرکت هستند، نباید اجازه دهی خسارتی به سرمایه های انسانی شرکت وارد شود.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *