شهید


میبینی زندگی و مرگ همینقدر جفت، کنار هم نشسته اند و تو حتی از لحظه دیگر خودت هم خبر نداری. در دنیایی که مرگ اینقدر به تو نزدیک است به چه چیزی غره میشوی. اجل که می آید نمیپرسد که چه کرده ای و چه برنامه ها در سر داری که انجام دهی، دست به گریبانت میشود و تو برای همیشه این دنیا را ترک میکنی.
زندگی، رنج بی مروتی است دائمی. نفسی پایین میرود و نمیدانی برمیگردد یا نه. حتی از لحظه بعدی ات هم خبر نداری. صد البته خوش بحال آن کسی که در حین خدمت مرگ یقه اش را بگیرد. با شکوه این کالبد را ترک کند و به سوی معبود بشتابد.
زندگی همانقدر که میتواند شیرین باشد میتواند تلخ تر از زهر هم باشد. شیرینی و تلخی اش در هم گره خورده است. زندگی ترسناک است. به ناگه تمام برنامه هایی که میخواستی انجام بدهی پوچ میشود.کاش وقت مرگمان در حین خدمت باشد. کاش شهادت راهی باشد که تو را به سوی خدا میفرستد.
آنقدر این تلخی زهر زندگی و حلاوت لحظات خوشش در هم میتند که نه شیرینی اش را میفهمی و نه از تلخی که در انتظارت است خبر داری.
زندگی یک بازی است. بازی که همه آخرش میبازند و خوش بحال شهیدان که پرچم کشورشان کفنشان است، همانهایی که بی حساب و کتاب سر و کارشان با معبود است.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *