روزها سریع میگذرند، چشم به هم میزنم هفته ای جدید شروع شده است. ذهنم مشوش است، پر از اما و اگر، ذره ای مجال پیدا نمیکنم نفس بکشم. ذره ای مجال پیدا نمیکنم حتی فکر کنم. آنقدر سریع میگذرند که نمیدانم داشتم به چه فکر میکردم که این همه ساعت را در کنج خلوت دلم گذراندام. سالهاست یاد گرفته ام خبر خوب و خبر بد تاثیری روی رفتارم نداشته باشد، با خودم آنقدر حرف زده ام که قانع شده باشم در بدترین شرایط هم تصمیماتی که میگیرم بر مبنای خرد باشد نه هیاهوی اطرافم. با این وجود گاهی به خودم می آیم میبینم چند هفته از آخرین باری که با خودم خلوت کرده ام گذشته است. خودم را به راحتی فراموش میکنم، زمان هم آنقدر سریع میگذرد که یادم نمی آید دیروز بود فلانی را دیدم یا هفته قبل. گاهی به خودم می آیم سعی میکنم آرامش بیشتری را در خودمم بدمم. با خودم حرف میزنم و خودم را قانع میکنم که باید ادامه دهم. آنقدر که طی این چند ماه گذشته عدم قطعیت در همه جنبه های زندگی ام دیده ام، در تمام زندگی ام ندیده بودم. شاید هم علایم میانسالی و نزدیک شدن سنم به چهل سال است. شاید باید همه چیز را شروع کنم که جور دیگری ببینم. شاید باید کلا عقل را کنار بگذارم و افسار همه زندگی ام را دست دلم بدهم. آی این دل نمیدانم با من چه خواهد کرد. تا اینجایش هرچه گفت به حرفش گوش ندادم، گاهی تلاش میکنم صدای کودک درونم را بشنوم، همان کودکی که وقتی هلیکوپتر اسباب بازی ام را میدید چشمانش برق میزد و من مانند پدری خشمگین بر او میتاختم. انگار روح او هم منجمد شده است. گاهی حتی صدایش میزنم، انگار دیگر حتی صدایم را نمیشنود. بارها سعی کرده ام با او آشتی کنم به او قول هلیکوپتری جدیدتر را داده ام ولی انگار دیگر هیچ چیزی نمیتواند خوشحالش کند. نمیدانم حالا که کم کم از نظر سنی میانسال میشوم، قرار است خود به خود چیزی تغییر کند، یا قرار است همانی باشد که تا الان بوده است. نه اینکه از گذشته ام پشیمان باشم. هرگز این تصور را نداشته ام. ولی شوق این کودک هفت هشت ساله و لبخندش و چشمان شیطانش، گاهی از عالم دورم میکرد که او هم انگار دلش میخواهد فعلا با من قهر باشد، تا زمان هم زودتر بگذرد. و تا شاید روزی به خود بیایم که رنج دایم زندگی را تحمل کرده ام، ولی هیچ کاری برای دل خودم نکرده ام. شاید وقتش است دست به کاری بزنم. شاید وقتش است دستی بر سر خودم و شوق دل خودم بکشم. شاید وقتش است کمی خودم را هم زندگی کنم. خودم، فقط خود خودم.
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره از آن چکید و نامش دل شد
بدون دیدگاه