صورتک


سرم گر گرفته است، روحم تمام قد در حال اشک ریختن است. از شدت بیخوابی همه چیز جلوی چشمم موج میزند. سردرد و چشم درد عجیبی دارم. انگار چشمانم هم از درون دارند اشک میریزند، خودم هم مثل گمشده ای وسط این بازار شام پرسه میزنم.

هرچه تلاش میکنم متمرکز باشم اصلا انگار نمیتوانم. میدانم که یک قسمت بخاطر بیخوابی های این چند روزه است، بقیه اش را نمیتوانم تمرکز کنم و بدانم چرا چنین شده است.

حس میکنم دنیا برایم دارد تمام میشود، حس میکنم هیچ چیز نمیتواند خوشحالم کند. حس میکنم نسبت به همه چیز بی تفاوت شده ام. الان دوست داشتم جای دیگری باشم، دوست داشتم وسط یک طبیعت بکر باشم، یا شاید دوست داشتم میان عطر گیسوانت غرق میشدم.

سرم گیج میرود، حتی حس میکنم تعادلم را از دست داده ام. سرم سوت میکشد. سوت مداوم. سرم را بین دو دستم میگیرم و فشار میدهم. صدای سوت بیشتر میشود. سرم را بالا می آورم خورشید دارد مستقیم به مانیتور من میتابد، تحمل نورش را ندارم. سردم است ولی گرمای بخاری هم اذیتم میکند. بیشتر گر میگیرم. خیره به تلویزیون میشوم، علی زند وکیلی دارد میخواند، هرچه تلاش میکنم بفهمم که چه میخواند، متوجه نمیشوم. سرم برمیگردد روی مانیتورم و باز تایپ میکنم. مثل بیماری شده ام که دارد به دکترش شرح حال میگوید. نوشتن همیشه جواب میدهد. اینبار با این روح گریانم احساس میکنم دارم در نوشتن هم زیاده روی میکنم. ولی باز مینویسم که بماند که بعدها اگر خیلی چیزها عوض شد، یادم نرود که چه روزهایی را گذراندم. که یادم نرود همیشه بهای هرچه خواستم را داده ام.

خشمی درون من خانه کرده، خشمی که نمیتوانم فریادش بزنم. کودکی درون من زندگی میکند که همیشه توی دهنش زده ام. پشت صورتکم، یک دنیا حرف نگفته است و یک دنیا راز مگو.

میدانم این بار هم حالم خوب میشود. ولی جای زخمهایی که میخورم تا همیشه میماند.

یا حق

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *