بالا و پایینت را دیده ام زندگی، اگر قصد جانم را کرده ای من از تو جان سخت ترم، گفتم که هر روز حربه جدیدی در آستین داری ولی منم گرگ باران دیده ام. نه از حمله های عصبیت میترسم نه از غش و ضعف های ناگهانی که بر من روا میداری، تا ناز طبیبان هست منم میجنگم با تو، شاید دیدم همه جا سیاه شد، شاید نفهمیدم کی بر روی زمین دراز کش افتادم و شاید صداها برایم مبهم بود، ولی قدم آن نازنین مرد اورژانس سبک بود و تا ورودش را حس کردم گفتم تو حالت خوب است، تا کمی با من حرف زد و مرا به دنیای خودم برگرداند بهتر هم شدم، حتی در راه بیمارستان دیگر خوب خوب بودم، مداوایم را ادامه میدهم ولی ناخوشی و بیماری هرچه که باشد حتی بدترین آن چیزی نیست که ذره ای بخواهد در تصمیماتم تاثیری بگذارد، بدن من باید سالم باشد، اگر هم عیب و مرضی دارد تا ناز طبیبان و طبیبان ناز وجود دارند و خودم هم میخواهم سلامت باشم میدانم ازین نقطه ضربه ای نخواهم خورد. من هستم، من خواهم بود، تا آخرش میجنگم و کم نمیارم.
دلارامی و هم آرام جانی
کنون راز من اینجاگه بدانی
چنین با من جفا داری مرا هان
از این اندوه زودم دوست برهان
دمی نه مرهمی بر جان عطّار
که هم دردی و هم درمان عطّار
بدون دیدگاه