هجوم خیالت سراسیمه همه وجودم را پر میکند، تو جایی همین حوالی گوشه ای قلبم زندگی میکنی. همیشه احساسم به من میگوید همینجا هستی. با این حال که در وجود من هستی، باز هم گاه و بی گاه مانند طوفانی بر من میتازی و اجازه نمیدهی به هیچ چیز جز تو فکر کنم.
و من هر روز بیشتر از روز قبل عاشق این خیال میشوم. تو هم دردی و هم درمان. تو هم نوایی و هم بی نوایی. بی نوایی من از آن جهت است که هیچ چیز جز تو ندارم، و نوای من در این است که تو همه دنیایی و انگار همه چیز را دارم.
من دلم تنگ میشود حتی اگر هیچ فاصله ای بینمان نباشد، من دلم برای چشمان براقت همیشه تنگ میشود، من دلم برای خنده هایت، برای جسارتت برای نفس هایت تنگ میشود. من همیشه دلم برایت تنگ است حتی وقتی هیچ فاصله ای بینمان نباشد باز هم حجم دلتنگی ام از وصال هم بیشتر است.
میدانی جانم، به من ثابت شده است که آدمی به دنیا می آید، دمی زندگی میکند و بعد هم این دنیا را ترک میکند. راستش به اینکه بعدش چه میشود زیاد فکر نمیکنم ولی میدانم در هرجای دنیا و با هر سطح از کیفیت زندگی کنی، زیاد فرقی ندارد. آخرش میروی و میمیری. همه این دست و پا زدنهای بیهوده ما برای هیچ است.
البته که به قول خودت مسیری که طی میکنی حتی برای چند صباحی کوتاه مهم است، شاید همین تلاش برای کیفور شدن از مسیر است که به رنج های آدم معنی میدهد و دست و پا زدنهایش را توجیه میکند.
آدمی در این مسیر سخت در بوته آزمایش قرار میگیرد و حداقل به خودش ثابت میشود که چند مرد حلاج است.
و من انگار آن دست و پا زدنی که باعث شود خیرش به تو برسد، به همه آدمهای دنیا برسد را دوست دارم. و برایش تا توان دارم میجنگم. و این نیمه شب با حضور تو در وجودم گرم شد. صدای اذان صبح و نغمه گنجشکای سحر خیز به وضوح شنیده میشود..
تو كیستی، كه من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم .
تو چیستی، كه من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!
بدون دیدگاه