طوفان

The Gust of Wind *oil on canvas *77 x 63.5 cm *signed b.l.: W. v. Velde f. *ca. 1650 - ca. 1707


بارها گفته ام، باز هم مینویسم. سالها میگذرد که دیگر نمیخواهم همه از دستم راضی باشند. ناراضی از من زیاد هست. آدمهایی هم شاید باشند که از من راضی هستند. روابطت با آدمها که زیاد می شود، تقریبا این موضوع اجتناب ناپذیر است. همه از تو توقع هایی دارند که شاید خودت اصلا به آن فکر هم نکرده باشی. خانواده، دوست ، همکار، منظورم همه است دیگر. این عدم آگاهی تو لزوما به معنای عدم توجهت نیست. عموما دلیلش این است که واقعا گنجایش ذهنی ات دیگر پر شده. یا اتفاقات و جریاناتی که در حال رخ دادن هستند اولویتشان از نظر تو و بقیه ممکن است متفاوت باشد. تا جایی تلاش میکنی افرادی را که دوست داری را حداقل از خودت راضی نگهداری، بعد میبینی در همان هم توانایی نداری. آنقدر گرفتاری، آنقدر همه زندگیت درگیر کار کردن است که دیگر نمیتوانی مثل گذشته برای عزیزانت هم وقت بگذاری. لزوما سبک زندگی تو صحیح نیست یا شاید بشود خیلی بهتر ازین هم زندگی کرد و حواست به غیر از کار به همه چیز باشد، ولی تو بارها این کار را کرده ای و تنوانستی. این هم سبک زندگی تو هست. به جایی هم میرسی میبینی عزیزانت شاید از دستت ناراحت هم باشند، بخاطر کوچکترین چیزها که احتمالا از نظر آن ها آنقدرها هم کوچک نیست. ولی خوب چه میتوانی کنی. هر بار تصمیمی میگیری بیشتر به نزدیکانت، به عزیزانت که با همه وجود بودنشان را نعمت زندگی میدانی، نزدیک بمانی. ولی مگر میشود. خودت را مثل کشتی میبینی که در طوفانی گرفتار است و ساحلی هم این نزدیکیها نیست. باید با همه مهارتهایی که داری با کمک ملوانهایت این کشتی را به سمت ساحل برانی. چه کنی وقتی نمیتوانی همه را راضی نگه داری حتی عزیزانت را. بخواهی یا نخواهی فعلا مسول تو هستی. بیشتر ذهنت و فکرت سمت این کشتی است و ساکنانش. و اینکه منافع جمع را تامین کنی. وقتی ناخدای یک کشتی در تلاطم هستی سخت است که حواست به خواسته های تک تک افراد این کشتی، یا حتی آنهایی که دوستشان داری و در کشتی نیستند ،باشد. یعنی رمق بیشتری برایت باقی نمی ماند. حالا شاید بعضی ها میتوانند تعادلی برقرار کنند، با دنیای بیرون هم تماس بگیرند. با هلیکوپتری از کشتی برخیزند و به ساحل بروند و برگردند، شرایط تو اینطور نیست. چه کنی؟ انتظار اینکه همه درکت کنند هم که از اساس میدانی اشتباه است. گاهی واقعا کاری از دستت بر نمی آید. باید بروی و ببینی چه میشود. حداقل بنویس که بماند. که یادت باش نیتت بد نبوده است. که یادت باشد و که یادت بماند تلاشت را کنی شاید توانستی تو هم بیشتر حواست به هرآنچه غیر از کار است باشد. که اگر هم نتوانستی باز هم تلاش کرده ای. نه برای بار اول. بارها و بارها. خوب اینکه تواناییش را نداری با قبول اینکه حتی مقصر هم خودت هستی، چیزی را عوض نمیکند. انگار فعلا باید سپر بلا باشی. هر روز که میگذرت اگر آدمهای بیشتری از تو راضی هستند، تعداد ناراضی ها هم هی بیشتر شود. شاید زندگیت همین است.

بر بساطی که بساطی نیست

در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد

-چون دل یاران که در هجران یاران-

قاصد روزان ابری ، داروگ ! کی می رسد باران؟

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *