شهر ساکت نمیشود، صدای ماشین ها را در نیمه شب هم میشنوم. شهر تا صبح نمیخوابد، من هم تلاش میکنم نخوابم ولی صبح باید سرکار بروم. بیش از حدی بیدار ماندن جایز نیست.
نوشته بود همه زوزه میکشند، من هم صدایش را میشنوم. شب و روز ندارد همه جا صدای زوزه است.
دلم برای موقع هایی تنگ شده که وقتی چراغ ها را خاموش میکردیم دیگر هیچ نوری نبود. آسمان روستا قشنگ بود، ستاره ها را تا ته اعماق کهکشان میتوانستی ببینی. آنقدر ستاره بود که میشد ساعت ها بشماریشان و خوابت هم نبرد.
نزدیکی های عید بود خیلی سال قبل، مراسم عروسی بود، همه مان آنجا بودیم، همه عموزاده ها و عمه زاده ها، خاله زاده ها، دایی زاده ها. همه بودن.عروسی در ایل قدیمها چند هفته طول میکشیده است، هر روز طایفه ای از ایل را دعوت میکردند. من آن موقع ها نبودم. ولی از آنجایی که من یادم می آید ، اصل مراسم عروسی از صبح بعد از طلوع آفتاب شروع میشد و تا عصر ادامه داشت. ولی از چند روز قبلش هر شب در خانه داماد جمع میشدند و هر شی بساط عروسی برپا بود.
آن موقع ها یادم است غذا را با دست میخوردیم. برای هر دو یا سه نفر یک سینی برنج میکشیدند و روی برنج را پر از گوشت میکردند، ناهار عروسی همین بود. نه سلف سرویسی بود و نه حتی قاشق و چنگالی. یادم است چند نفر با آفتابه و لگن بین مهمان ها میچرخیدند و مهمانها دستشان را در لگن میشستند و آماده غذا خوردن میشدند. مهمانها کم نبودند، همیشه تا یادم است بیش از هزار نفر. تا چهار هزار نفر هم یادم است. سفره ها را در چادرهای سیاه پهن میکردند و مهمانها دور سفره مینشستند، چند نفر هم با برنج و گوشت اضافه بالای سر مهمانها میچرخیدند تا میزبان خیالش راحت شود که همه سیر شده اند.
نوازنده های ساز و ناقاره از صبح شروع میکردند به نواختن، مهمانها دسته به دسته با لباسهای زیبای قشقایی شان به مراسم میرسیدند، به نشانه احترام به میهمان، معمولا میزبان چند تیر هوایی شلیک میکرد و مهمان هم معمولا در جواب چند تیر هوایی هم او شلیک میکرد.مهمانها چه زن و چه مرد از صبح دستمال بازی یا همان رقص محلی قشقایی ها را اجرا کرده بودند، مردها هم که علاوه بر دستمال بازی ،ترکه بازی هم کرده بودند و حسابی همه خسته میشدند، ناهار برای همه دلچسب بود. بعد از ناهار دوباره نوازنده ها مینواختند و مهمانها میرقصیدند. نزدیکی های عصر یک عده از مهمانها جمع میشدند و به خانه پدر عروس میرفتند تا عروس را به خانه اش بیاورند، درست برداشت کردید عروس و خانواده اش اصلا در مراسم عروسی نبودند، عده ای از نزدیکان خانواده عروس در منزل پدر عروس جمع میشدند و برای خودشان غذا درست میکردند و حتی گاهی نوازنده جداگانه هم دعوت میکردند، خلاصه اینکه عده ای از مهمانها جمع میشدند، به خانه پدر عروس که میرسیدند دوباره نوازندگان مینواختند و رقص و پایکوبی میکردند و عروس را با خودشان به خانه داماد می آوردند و دست به دستشان میکردند. موقعی که عروس میخواست با خانواده اش خداحافظی کند، معمولا همه خانواده عروس گریه میکردند. با اینکه گاهی فاصله خانه داماد تا پدر زن کوتاه هم بود ولی این هم یک رسم بود که پشت سر عروس گریه کنند که شاید نشان بدهند که دلشان تنگ میشود و ازین که دخترشان شوهر کرده است ذوق زده نیستند. راستش این تیکه اش را خودم هم همان موقع ها درک نمیکردم، چرا باید پشت سر عروس گریه میکردند!
حالا خیلی ازین مراسم ها از بین رفته است، دیگر نه پدر عروس ، عروسی جداگانه میگیرد، نه کسی به دنبال عروس میرود. عروسی های ایل با آن سبک و سیاق دیگر تمام شد. دلم برای آن روزها هم تنگ شده است.یادش بخیر ما بچه بودیم، معمولا وظیفه مان این بود که به مهمان ها آب بدهیم . با دسته ای لیوان و پاچ آب بین مهمانها میگشتیم و آب تعارف میکردیم. انگار همین دیروز بود!
باورم نمیشود این همه سال به جشم بر هم زدنی گذشت.
یاد باد آن روزگاران زیبا و پر از مهر و محبت و باران
بدون دیدگاه