چقدر اما و اگرها و شاید ها اجازه زندگی کردن را از انسان میگیرد، فکر میکردم فقط خودم هستم یا این درگیری در زندگی همه هست. هرچه بیشتر با آدمها حرف زدن دیدم همه بعضی هایشان حتی بیشتر از من گرفتار این باید ها و نبایدها و اما و اگر ها هستند، همین ها، همین قید بند و شرط و شروطها هست که نمیگذارند آدم نفس بکشد. آدم خودش باشد. آدم آدم باشد. همین ها هستند که از تو یک شخصیت بیرونی میسازند و خودت هم مجبوری همان شخصیت ساخته شده باشی و همه چیز را پنهان کنی. همین است که مولانا میفرماید هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من . تاکید میکنم انگار هیچ کس قرار نیست جر خودت تو را بشناسد ، برای همین است قضاوت ها میشوی ، بی عدالتی ها میبینی، به خاطر کارهای نکرده تنبیه میشوی، چون تو باید آن شخصیتی باشی که جامعه میخواهد باشی، خودت یعنی خود واقعیت باید همیشه پنهان باشد. نباید فریاد بزنید. هرجا هم فریادی از او سر دهد از بس بی تجربه و ناپخته هست که حتما گندی میزند و تو تنبیه میشوی. کی باید تو خودت را زندگی کنی، آیا کسی هست خودش را زندگی کند. اگر هست من با همه وجودم به او غبطه میخورم. تا الان که ندیدم فردی نقشی که بازی میکند همانی باشد که خودش میخواهد، ولی دوست دارم شاگردی آنی را کنم که خودش هست و خودش را بازی میکند. زندگی اعجوبه ای هست که همه ما را به بند کشیده است، به قول معروف عروس هزار داماد است، ما را که حتی به دامادی خودش هم قبول نمیکند. باز هم خوب این است که حداقل میتوان نوشت. میتوان سرود، میتواند تبدیل به موسیقی اش کرد. وقتی فردی آهنگی را میسازد در واقع خودش را میسازد، همانی را میسازد که قلبش داد میزند شاید در واقعیت هم همان نباشد، منم که مینویسم همین است، دردهایم را داد میزنم. هر کس در کارش استادتر باشد کارش ماندگارتر میشود. ازین که فرصت داریم نغمه های زندگی را بسازیم حتی جوری که از ما میخواهند باز هم به نظرم فرصتی است مغتنم. و بهره بردن از آن فرصت بهتره از گوشه ای نشستن و هیچ ساختن است.
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
بدون دیدگاه