دلت که تنگ میشود، عملا دست و پایت بسته میشود. گاهی حتی نمیتوانی کارهایت را انجام دهی، مدام شوق وصال داری و مدام حواست پرت است. وقتی منتظرش هستی همه شبیه او میشوند. هر آدمی که می آید خیال میکنی او است و بعد میگویی ای بابا پس کجایی این هم که تو نبود.
دلت که تنگ میشود، کاری ندارد کجایی فکرت میرود آنسوی دیوارها، تصورش میکنی که دارد کار میکند، ذوقش را میکنی، گاهی حتی قطره اشکی روی گونه هایت میلغزد.
دلت که تنگ میشود، به هر بهانه سعی میکنی از حالش خبردار شوی، گاهی حتی نمیدانی چه بگویی یا تایپ کنی، فقط دلت میخواهد چیزی بگویی که او هم چیزی بگوید حتی در حد یک شکلک ساده.
دلت که تنگ میشود، دوست داری زمان بایستد، تو بروی سیر تماشایش کنی و برگردی و دوباره و دوباره این کار را انجام دهی.
اصلا دلت که تنگ میشود، هیچ علاجی ندارد، هرکاری هم بکنی باز هم دلت تنگ است. حالا که دیگر کار به جایی رسیده که همیشه دلت تنگ است. پس ای وای بر تو. از وقتی که دلت همیشه تنگ است زندگی ات برای همیشه تغییر کرده است. حالا تویی و تو و دلی که همیشه دارد زار میزند که طاقتش طاق شده است. و تو فقط میتوانی درس صبوری به دلت بدهی و فقط صبر کنی. حتی وصال هم که باشد پشتش درد فراق است پس صبر را بخواهی یا نخواهی باید خوب خوب یاد بگیری.
آخرش فکر میکنم دلی که مدام تنگ است. علاجش وصال نیست، اصلا دل که تنگ شد و تنگ ماند علاجی ندارد. باید بسوزی و بسازی. این است که همیشه و بسیار از غم عشق گفته اند. غم عشق دیگر یار مدامت میشود. به قول حضرت مولانا غمی به شیرینی شکر
ای ز تو شاد جان من بیتو مباد جان من
دل به تو داد جان من با غم توست همنشین
تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر
این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین
بدون دیدگاه