فرار


وقتی از همه چیز خسته میشوی، وقتی حس میکنی کسی نمیفهمتت، وقتی حس میکنی باید فرار کنی. وقتی پاهایت بند است و راهی نداری جز پیش رفتن. دیگر رمقی برایت نمیماند که بخواهی برای کسی توضیح دهی. فقط میخواهی فرار کنی. کنجی بخزی. کسی مزاحمت نشود، ساکت بنشینی و با خودت باشی. به هیچ چیز فکر نکنی. قرص خواب بخوری که بخوابی و آن هم بجای اینکه خواب را به چشمانت بیاورد فقط گیجت کند.نمیدانم این حس ها را تجربه کرده ای یا نه. خسته ای ولی هنوز شوق داری ادامه دهی. روزی یک وعده غذا بخوری آن هم به این دلیل که به بدنت سوخت برسانی ، میدانی از چه میگویم یا نه. به هر دری بزنی با هرکسی حرف بزنی که پیش بروی که کسب و کارت پیش برود که جامعه ات رشد کند. حس تکلیف کنی. هیچ وقت از خودت راضی نباشی. حتی اگر استراحت هم کنی فقط در حدی باشد که بتوانی ادامه دهی. با بعضی ها حرف زدم میفهمیدن چه میگویم، دلم گرم میشد. برخی ها هم ادایش را در می آوردند آنها هم قوت قلبم بودند، حتی آنها که به دشمنی تلاش میکردند از آنها هم ممنون بودم که انگیزه بیشتری به من میدادند. چه اشکالی دارد آدم گاهی هم خسته شود، چه اشکالی دارد چشمانش سرخ شود، من که به همه این سالها نگاه میکنم پشیمان نیستم. بالا و پایینش زیاد بوده ولی حس میکنم توانم بیشتر از این نبوده، آنچه در توانم بوده گذاشته ام. مشکلم این است که آخرش هیچ وقت از خودم راضی نبوده ام، همیشه حس میکنم باید بیش ازین که بودم، بیش از اینکه هستم ، باشم. نمیدانم کی قرار است حس رضایت از خودم را داشته باشم، شاید همین که هیچ وقت از خودم راضی نیستم من را به پیش میراند، شاید چون هیچ وقت خودم را با کسی مقایسه نکردم جز با دیروز خودم مرا به جلو هل میدهد. ولی به خودم حق میدهم گاهی از همه چیز خسته شوم، دوباره شب شد، فردا که آمد میدانم همه چیز را فراموش میکنم و باز با توربوهایی روشن میتازم تا جایی که رمقی نماند و شب شود. و شب سیاه، تاریک ، آرام، دوستش دارم. مثل این است که گوشی ام را ری استارت میکنم و انگار جان تازه ای میگیرد. خودم هم مثل گوشی ام هستم. سیاهی و تاریکی شب مخصوصا بعد از نیمه شب. میدانی چه میگویم. هیچ صدایی نیست. خودت هستی و خودت ، آماده میشوی برای فردایی که دوباره قضاوت شوی، دوباره جان بگیری، دوباره روز را شب کنی و هی برانی، میرانم همین قدر که پیش پایم را ببینم کافی است، همه جا را مه گرفته. من فقط پیش پایم را میبینم همین برایم بس است. قضاوتم کنند، با من مهربان باشند یا نباشند، خودم با خودم مهربانم. همین کافیست. فرار خوب است اگر رو به جلو باشد.

خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری

خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری

خنک آن دم که بگویی که بیا عاشق مسکین

که تو آشفته مایی سر اغیار نداری

خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت

تو بگویی که چه خواهی ز من ای مست نزاری

خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقی مجلس

که کند بر کف ساقی قدح باده سواری

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *