فیتیله کاغذی چایی


فیتیله که به جانم میماند که میسوزد و دود میشود، جانی که به قلب تو ریشه زده است، چایی که همیشه در کلبه مان منتظرش هستم و کاغذی که مانند عشق های پوشالی صدای خش خش میدهد. عشقی که اصیل باشه ریشه در دل میدود و صدای برخوردها قلب های عاشق و معشوق صدای ضربان دو قلب یکی شده را میدهد. نه صدای خش خش.

دیشب از خواب بیدار شدم، مدام اینکه عبارت “فتیله کاغذی چای” در ذهنم تکرار میشد. فیتیله جان من به جان تو بند است، میسوزد و میسازد، و هی تو در آن امید میدمی. اگر امیدم به تو نبود ، اگر دلم در گرو تو نبود، مرا چه و این عشق های پوشالی. من آدم این عشق های دوزاری نبودم. تا آخرش خودم میماندم و خودم. ولی عشق تو معجزه میکند، عشق تو بی آنکه به گمانم خودت هم بدانی، هی مرا به جلو هل میدهد. و من مسرور و خرم ازین جانی که در جانم دمیده میشود، میدان را رها نمیکنم و پا به پایت می آیم. پشت به پشت هم می ایستیم و چشم هم بدخواهان را کور میکنیم.

مخمل قرمز و مشکی من! میدان دار بودن سخت است، حواست به همه جا باشد، سخت است. کار زیاد سخت است، کار سخت کردن سخت است. ولی من آدمی نیستم که میدان را خالی کنم. من تنم هم پر از زخم باشد، باز میمانم و میجنگم. با هرچه گرفتاری است دست به گریبان میشوم، آخرش با نور امیدی که تو در دلم میتابانی، از پسش بر می آیم. نوشتم که بگویم که چقدر این حضورت در قلبم ادامه حیاتم را ممکن میسازد.

بودن تو در قلبم، حضورت در تک تک لحظاتم، اندیشیدن به تو در همه حالی نیروی محرکه این جسم و جان است.

به گمانم تو عاشق ترین جانی هستی که میتوانستم عاشقت باشم و تا ابد مجنون گوهر وجودت باشم. من قدر تو را میدانم. باور کن که میدانم. اگر فکر میکنی کم هستم، خودم هم میدانم، ولی خوب یادت باشد که دنیا چقدر بدهکار ما هست، وقت صاف کردن حساب ما هم با دنیا میرسد. صبور باش.

اندرآ ای مه که بی‌تو ماه را استاره نیست

تا خیالت درنیاید پای کوبان چاره نیست

چون خیالت بر که آید چشمه‌ها گردد روان

خود گرفتم کاین دل ما جز که و جز خاره نیست

آتش از سنگی روان شد آب از سنگی دگر

لعل شد سنگی دگر کز لطف تو آواره نیست

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *