قرعهٔ دولت


نگاهم بلا گردان نگاهت جان من! دلم را برای نگاههای تو آراسته ام. فقط برای تو. خوش به دلم نشستی مهربان یار من. ببین که جه عاشقانه چشمانمان با هم حرف میزنند، این چشمهای خسته من دو دو زنان مرتب دنبال چشمانت میدوند و تا پیدایشان میکنند یک دل سیر میگویند و میشنوند. راست میگویندها! چشمها دروغ گفتن را بلد نیستند. همیشه خودشان را لو میدهند. میبینی این چشمها باور دارند که من و تو تا آخرش یعنی تا جایی که توانمان هست با هم میمانیم و روز به روز و لحظه به لحظه زندگی مان را دست در دست هم میسازیم.

من به قدرت کلام چشمها ایمان دارم، چشمها مستقیم از دلت به دروازه بیرون خبر میبرند، به من زل بزن، چشمانت را از من ندزد، هنوز سیر نگاهت نشده ام. هنوز ناگفته زیاد دارم. هنوز میخواهم به تو زل بزنم، چشم در چشم حرف بزنم. از خودم ، ازینکه جطور با آمدنت تنهایی ام تمام شد. ازین که فکر و ذکر شب روزم شدی. ازینکه بدون تو دیگر نمیشود که نمیشود.

من میخواهم پرواز کنم و در عالم خیال ببینمت که کنار آتشی که برپا کرده ایم، داریم چای دم میکنیم. و چه چایی لب سوز تر و لب دوز تر از چایی که تو عملش بیاوری.

دوست دارم دستت را بگیرم و پرواز کنم به آینده ای دورتر به آنجایی که به تو میگویم یادت هست میگفتم تا هستم با تو هستم و حالا ببین من در بستر مرگ هستم و هنوز هم یار بالای سرم تو هستی. دارم به تو میگویم دیدی که به قولم عمل کردم. دیدی که تا آخر آخرش کنارت بودم و تو را ببینم که از گوشه چشمانت اشک غلطان روی گونه هایت میریزد. و میگویی بله جانم. ماندی و دمت گرم. این ها را ننوشتم که دلت بلرزد ها، دنیا به ما خیلی بدهکار است. نزیسته زیاد داریم. فقط خواستم بدانی که تا کجایش را فکر کرده ام و تا کجا میخواهم با تو باشم.

من و تو، ما با هم، تا آخرش افتان و خیزان خواهیم بود.

چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم

که قطره‌ای ز زلالش به کامِ ما افتد

خیالِ زلفِ تو گفتا که جان وسیله مساز

کز این شکار، فراوان به دامِ ما افتد

به ناامیدی از این در مرو، بزن فالی

بُوَد که قرعهٔ دولت به نامِ ما افتد

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *