مرد بزرگ


زندگی یعنی همین دست و‌پا زدن، دست و پایی بزنی که نفعش به کسی بجز خودت هم برسد. همیشه بین مرگ و زندگی هیچ فاصله ای نیست. هر لحظه باید آماده باشی که شاید جانت را آنکه به تو جان داده از تو بگیرد. امروز بخاطر موضوعی در بیمارستان بودم، فاصله بین سردخانه تا آزمایشگاهش زیاد نبود. با فردی زحمتکش که زباله های عفونی بیمارستان را جابجا میکرد هم کلام شدم. از دور دیدمش که داشت با یک نفر که فارسی بلد نبود به انگلیسی روان صحبت میکرد. نزدیکش شدم و احوالپرسی کردم، خودش هم انگار مثل من حوصله اش سر رفته بود دنبال هم کلام میگشت. گفتم چطور اینقدر انگلیسی را راحت صحبت میکنی، گفت در دوران جوانی اش در شرکت نفت کار میکرده. حدودا هفتاد سال شاید کمی بیشتر سن داشت. اهل خوزستان بود، تقریبا همه خانواده اش در جنگ شهید شده بودند. میگفت بعد از خانواده ام، افسردگی شدید گرفتم. دیگر نمیتوانستم شهر را تحمل کنم. اول به مشهد رفته بود که نزدیک امام رضا باشد، میگفت محل زندگی ام تقریبا شده بود حرم. هیچ جای دیگری نداشتم خودم را دست امام رضا سپرده بودم. بعد از سالها به تهران آمده بود، میگفت با یکی زوار امام رضا آشنا شده بود و با او به تهران آمده بود، در یک سوپر مارکت کار میکرده که ظاهرا بعد از کرونا کارش را ترک کرده بود و به بیمارستان آمده بود. میگفت اوایل که کرونا آمده بود، همه از بیمارستان و کار کردن در بخش عفونی وحشت داشتند ولی من چیزی برای از دست دادن نداشتم، از خدایم بود که بتوانم کاری کنم که دعای خیر چهار نفر پشت سرم باشد. میگفت این سالها حتی یک بار هم کرونا نگرفته و هر روز بدون استراحت مشغول بکار بوده، موقع نهار بود، دعوتش کردم باهم در رستوران نزدیک بیمارستان ناهار بخوریم. گفت تو امروز مهمانی مایی. هم سفره اش شدم. و او همچنان از کرونا و آدمهایی که با پای خودشان آمده بودند و جنازه شان بیرون رفته بود حرف میزد. میگفت زندگی به هیچ نمی ارزد. حس مشترک عجیبی باهم داشتیم، حتی حس میکردم سنم هم به سن او نزدیکتر است. میگفت جان را خدا میدهد، هر وقت هم بخواهد میگیردش. داستانش خیلی مفصل بود از کودکی اش گفت و اینکه از بچگی کار میکرده، پدرش را در سن های پایین از دست داده بوده. بعد هم که خانواده را از دست میدهد. من که نوبت دکترم ساعت 18 بود و حدود سه ساعتی به اشتباه زودتر رسیده بودم. سه ساعتی را با او گذراندم. نمیدانم شاید قسمت بود که زودتر برسم و حرفهایش را بشنوم، هم امید به زندگی بگیریم. هم بدانم که زندگی هیچ ارزشی ندارد. میگفت خانه اش با محل کارش فاصله زیاد دارد برای همین خیلی شبها را هم در بیمارستان میگذراند و اگر بقیه همکارانش بخواهند به سفر بروند و یا خسته باشند، جایشان کار میکند. و حتی حق الزحمه اضافه کاری هایش را هم به بقیه میدهد، میگفت آنها زن و بجه دارند. من فقط خودم هستم. ناهار و شامم را هم بیمارستان میدهد. روی یکی ازین تختهای انتظار هم شب را صبح میکنم. زیاد مهم نیست فردا چه میشود. امروز زنده ام و خدا روزی ام را میدهد. حقوقم ناچیز است ولی همان را هم گاهی به بقیه میدهم. من از زندگی هیچ چیزی نمیخواهم ، فقط میخواهم تا زنده هستم کاری کنم و قدمی بردارم برای هموطنانم و برای هر کسی که به بیمارستان مراجعه میکند. خنده رو بود، میگفت با امام رضا عهد بستم سالی یک بار هم شده با زیارتش بروم. میگفت امام رضا همیشه هوایم را دارد. با هم نماز خواندیم.برای مراجه بعدی به بیمارستان میخواهم برایش مقداری لباس گرم تهیه کنم. چون دیدم سرما اذیتش میکند. میگفت بیمارستان خانه من است و فاصله سردخانه تا بخش هم زیاد نیست. هر وقت وقتش رسید سرم را زمین میگذارم و میروم پیش خدایی که از همه مهربان تر است. همین یک متر جا برای خوایم کافی است. تقریبا هیج جیز نمیخواهم. فقط میخواهم به یک دردی بخورم. این آدم مرا به فکر فرو برد. واقعا این همه دست و پا زدن برای چه است. واقعا هیچ. آدمهای اینطوری درست احلاق میدهند. و من چقدر خوشحال بودم که با او ملاقات کردم. میدانم یکی از کارهای روتینم دیدن ایشان خواهد شد. تا یادم بیاید خدمت کردم به مردم از هر چیزی بالاتر است . این مرد بزرک حالم را به طرز خوبی، خوب کرد.مرد بود یک مرد واقعی. خدا حفطش کند. گفت به خدا توکل کن عمل کمرت هم خوب پیش میرود ، خدا هست. من هم حواسم بهت هست. به شوخی گفتم اگر در عمل شکست خوردم و نفسم بالا نیامد خودت مرا به سردخانه ببر .حندید و گفت دور از جانت.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *