آنقدر مغزت هنگ کند که ندانی چه میخواهی بنویسی، ناخودآگاه انگشتانت روی کیبرد بلغزند و آنچه را میخواهند بنویسند، انگاری اصلا به اختیار تو نیستند. میخواهند از دلتنگی بنویسند، از جبر زمین و زمان، از همه رنج هایی که بخاطر “وجود داشتنت” متحمل شده ای و به دیگران تحمیل کرده ای، چشمانت آرام آرام تر میشوند، تنهایی و بغضی که سالهاست نشکسته و ناگهان همه اش یکجا میخواهد بترکد و سیلی از احساس را جاری کند، دلت برای همه تنگ شده است. دلت برای یک دل سیر گریه کردن تنگ شده است، دلت میخواهد همه را در آغوش بگیری و یک دل با همه اشک بریزی. آخر همه دلیلی برای گریه دارند. بشوی آن یاری که همه میخواهندش تا اشک بریزند. تا سبک شوند. آن دمی شوی که بغضی میترکد، آن دمی شوی که اشکی از ذوق یا اصلا اشکی از غم جاری میشود. از دلتنگی نگویم. بشوی آن بغضی که از دلتنگی میترکد و های های گریه میکند، بدون آنکه اختیار داشته باشد. وای که زندگی چه بر سرت آورده که حتی یک روز نمیتوانی همانی باشی که دلت میخواهد. تمام عمرت را آنجور زندگی کردی که فکر کردی بهتر است. حتی از هیچ کدام از لحظاتش پشیمان هم نیستی، چه سنگی شده ای تو. سنگ هم به حال تو اشک میریزد. وای که لحظه مردنت بشود و یک دل برای خودت حتی گریه نکرده باشی، یک دل سیر پیش کش. تو یک حبه سیر هم برای خودت هیچ نکرده ای. تو فقط بوده ای که دنیا خالی از آدم نباشد. چه کرده ای با خودت. مینویسی؟، نه! این بار مینویسم. اختیارم را به دست تو نمیدهم. حداقل الان که اختیارم را از دستت گرفته ام مینویسم که چقدر دلم میخواست چند روز بیشتر سفر میرفتم، چقدر دلم میخواست آن هلیکوپتر اسباب بازی که از همه گران تر بود را داشته باشم. چقدر دلم میخواست تنهایی زیر باران گریه کنم. اصلا چقدر دلم میخواست هفته قبل هیچ روزش را کار نکنم، فقط بخوابم. هیچ کاری برایم نکردی، فقط بر سرم زدی و کنترلم کردی که مبادا بی ملاحظگی نکرده باشی. من هرچه دلم خاست را فدای خواسته های تو کردم. باشه بابا!!!! دیگه نمینویسم. برو از ادامه رویاهت بنویس. اصلا هر چه به صلاح است بنویس. دست از سر من بردار. و خورشید طلوع میکند، و یک روز دیگر دارد شروع میشود. و باز تو هستی و این راه که نمیدانی چقدرش را آمده ای و چقدر هنوز مانده است.الهی به امید تو.
بدون دیدگاه