من عصبانی هستم


گاهی تیرهایی به سمتم پرتاب میکنی، زهرآلود! حرفهایت گلوله ای آتشین میشود و وجودم را سرخ میکند. به این فکر میکنم که مگر یک حرف را چند بار باید با هم مرور کنیم. چرا همیشه حرفهای مهم، قول و قرارهای مهم یادت میرود و من هی مجبورم همه اش را از اول برایت تکرار کنم. دوباره دیری نمیپاید که همه اش یادت میرود.

انگار همه چیز باید مثل “دوستت دارم” برایت تکرار شود. قبول “دوستت دارم” را هی تکرار میکنم، هی به تو نشان میدهم که چقدر برایم مهم و با ارزش هستی. ولی قول و قرارهایم چه، چرا هر بار باید تکرارش کنم و تو هربار فراموشش کنی. اینطور که تو ناگهان زیر همه چیز میزنی و من دوباره باید از ابتدا کلمه به کلمه برایت توضیح دهم مرا عصبانی میکند. خشمم را فرو میخورم که حرف تندی به تو نزنم که مبادا غم در چهره ات بببینم.

من نمیخواهم حتی کوچکترین کلامی به زبان بیاورم که برنجاندت و تو با بی رحمی تمام ناگهان همه چیز یادت میرود. احساس میکنم تویی که قرار بود همه حرفهایم را درک کنی، وقتی چنین میکنی، دیگر واقعا از بقیه آدمها چه انتظاری داشته باشم.

صادقانه الان که مینویسم از دستت دلخورم. نمیدانم دوباره هم مجبور میشوم همه حرفهایم را تکرار کنم یا نه. ولی خسته تر از آنم که باز بخواهم همه چیز را به تو ثابت کنم. ترجیح میدهم عنان کار را به دست روزگار بسپارم. یا خودت به خودت می آیی و به حرفهای من فکر میکنی، یا من بیچاره ترین موجود عالم میشوم چرا که دیگر راهی برای ثابت کردن خودم به تو ندارم. من همه راهها را رفته ام و اکنون در عصبانی ترین حالت ممکن و پر از خشمم، خشمی که باید به ناچار فرو خورمش. عین همین مترسک آویخته به درخت دست و پایم بستست و حرفهای دلم زیاد ولی سکوت میکنم.

طمع در آن لبِ شیرین نکردَنَم اولی

ولی چگونه مگس از پِی شکر نرود

سوادِ دیدهٔ غمدیده‌ام به اشک مشوی

که نقشِ خالِ توام هرگز از نظر نرود

ز من چو بادِ صبا بویِ خود دریغ مدار

چرا که بی سرِ زلفِ توام به سر نرود

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *